پارت ۳

610 159 5
                                    

_ امکان نداره! تو و اون دیلاق زمین تا آسمون فرق دارین! چطور امکان داره باهم دوست باشین؟ تازشم اگه اوه سهون دوست پسرت باشه ؛ چه معنی داره پیشش از یه غریبه دفاعکنیی؟
لوهان نفسش رو به بیرون فوت کرد و دستش رو لای موهای قهوه ای رنگش فرو برد . ثانیه ای نگذشته بود که از جمع جدا شد و با قدم های آروم از بک و کیونگ دور شد.
_ چرا همچین کرد؟ از دستم عصبی شد؟ حرفام بهش برخورد؟
بک قدمی برداشت تا دنبال لوهان بره ، اما کیونگ مچ دستش رو گرفت و مانع از رفتنش شد.
_ بزار تو حال خودش باشه!
_ نمیفهمم! چرا اینطوری کرد؟
_ یک هفته ای میشه که باهم دعوا کردن و لو ترکش کرده!
اما اون که گفت با سهون قرار میزاره! یعنی از فعل
مضارع استفاده کرد ؛ گفت دوست پسر داره!
_کلاس درس برگزار نکن برای من. خودم میدونم چه کوفتی گفته! اما قضیه همینه که گفتم! برای همین اعصاب جفتشون تخمیه! کسی جرعت نمیکنه نزدیک سهون بره ، برای همین هم بود که پیچید بهت!
بک نمیدونست برای لو ناراحت باشه یا بترسه از اینکه نکنه سهون دوباره بخواد اون طوری باهاش رفتار کنه!
_ سر چی کات کردن حالا؟
_ سر عوضی بازیه سهون! توی مهمونی دوستش مست کرده بود و با یه دختر خوابیده بود! یه بیشعوری هم عمدا عکس هاشون رو برای لو فرستاده بود. اول لو باور نکرد ، از علاقه ی دوست پسرش به خودش مطمئن بود ، اما وقتی دیده بود که سهون هم منکر این اتفاق نمیشه ، آتیشی شد. برای همین ازش جدا شد.

خب چرا فرصت جبران بهش نداد؟ خودت که داری میگی مست بوده! از ادم مست هیچی بعید نیست!
_ سهون احمق فکر میکرد اگه این کار رو گردن بگیره و از رو نره میتونه تلافی کار لوهان رو سرش دربیاره!
_ مگه لو چیکارش کرده بود؟
_ در واقع اتفاقی که افتاد ؛ تقصیر لو نبود . پسر خاله اش ، یه قرار از پیش تعیین شده ترتیب داده بود ، و گفته بود که حتما باید به اون قرار کوفتی بره. نتیجه مهم نبود ،مهم حکمی بود که تو بازی لعنتی جرعت یا حقیقت بهش داده بودن. .... لو به اون هتل نفرین شده رفت ، غافل از اینکه سهون و پدرش همونجا یه قرار ملاقات کاری داشتند که ، سهون پنهونی میبینتشون و فکر میکنه که لو داره بهش
خیانت میکنه. هرچقدر لو بهش گفته بود که این یه حکمه و الکی بوده ، زیر بار نرفته بود که نرفته بود.
_ پسره ی احمق! حالا چی؟ خوبش شده؟ دستی دستی پسر به این دسته گلیو از دست داده؟
کیونگ شونه ای بالا انداخت.
_ نمیخوای بریم یه چیزی بخوریم؟ واقعا دیگه نمیتونم گشنگی رو تحمل کنم.
بک لبخند شرمنده ای زد ، پشت سر کیونگ راه افتاد تا به
سالن غذاخوری رسیدند.
بعد از گرفتن سهم غذاشون دنبال لو میگشتن ، که گویا لو برای خوردن نهار نیومده بود.
میزی رو انتخاب کردند و پشتش نشستند. هنوز لقمه ای نخورده بودند که صندلی کنار کیونگ به عقب کشیده شد و بعد از ثانیه ای هیکل سهون روش لش افتاد.
بک آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد باهاش چشم تو چشم نشه. کیونگ معذب قاشقش رو توی دهنش چپوند و تلاش کرد عکس العملی از خودش نشون نده.

_ لوهان کجاست؟
با اخم پرسید. کیونگ دست های لرزانش رو زیر میز به هم حلقه کرد .
_ نمیدونم ؛ از ما جدا شد.
سهون نگاهی به بک که داشت با سوپش بازی میکرد
انداخت.
_ تو هم که اینجایی نیم وجبی!
_ لو بفهمه باز میخوای اذیتش کنی ، ازت شاکی میشه!
کیونگ زیر لب گفت.
_ از کی تا حالا لو وکیل وصی مردم شده؟..... کاریش ندارم ؛ فقط بهش بفهمونین که حواسش به جلوش باشه ، تق و توق با کله نره تو بغل این و اون! بقیه مثل من با ملایمت باهاش رفتار نمیکنن!
_ اگه تو ملایمشونی ، ببین بقیه اتون چه وحشی هایی هستن!
سهون از پشت میز یقه ی چروك شده ی بکهیون رو بین انگشت هاش کشید.
_ حرف دهنتو بفهم ، تضمین نمیکنم دفعه ی بعدی زبون درازت رو از تو حلقومت بیرون نکشم!
بک تقلا کرد تا خودش رو نجات بده اما هرچه بیشتر تلاش میکرد ، مشت سهون جمع تر میشد.
ثانیه ای بعد بود که قیافه ی سهون توی هم جمع شد و صورتش قرمز شد. بک با تعجب به صورتی که مقابلش بود زل زد.
سهون دست های بک رو آزاد کرد و به پشت سرش برگشت.
با لوهانی که مشت اش رو از کمر سهون عقب میکشید مواجه شد!

_ بهت نگفته بودم دور و بر دوستام نمیخوام ببینمت؟
توی چشم بر هم زدنی ، لوهانی بود که پشت سر سهون داشت به سمت درب خروجی کشیده میشد.
_ چیشد؟
بکهیون با علامت سوال بزرگی که بالای سرش بوجود اومده
بود پرسید.

***

MY HEART FOR YOU Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon