پارت ۱۵

477 111 3
                                    


_ لعنت بهت چانيول!
_ لابد يه دليلي داشت، ميدوني كه چان بي فكر كاريو نميكنه!
سهون سعي در اروم كردن لوهاني كه از عصبانيت قرمز شده بود داشت.
_ بايد بفهمم چه ريگي به كفششه! اون حتي زياد بكهيونو نميشناسه ؛ چطور يهو انقدر مهربون شد كه بخواد همچين كاري در حقش بكنه!
_ منم ميدونم اين كار ها ازش بعيده، اما صبر كن و آخرش رو تماشا كن!
_ دستي دستي بزارم رفيقمو بكشه؟
اخم هاي سهون توي هم رفت . چان انقدر ها هم بي رحم نبود.فقط دلش ميخواست بقيه اون رو قوي و قدرتمند بدونند ، نه يه ادم ترسو !
اتفاقي كه براي مادر چان افتاد ؛ تقريبا اون رو از پا انداخته بود.
كسي نفهميد كه چي به سر پسر 16 ساله ي خانواده ي پارك اومد كه يك شبه اون رو تغيير داد.
سهون ؛ نگاه سرد و يخ زده ي چان رو وقتي كه بعد از يك ماه مرخصي به مدرسه برگشته بود رو هنوز به خاطر داشت.
نه كسي رو نگاه ميكرد ، نه صداي كسي رو ميشنيد . توي خودش بود و هركسي كه سعي ميكرد نزديكش بشه رو
تا حد مرگ كتك ميزد.
سهون ميدونست به خاطر مرگ مادرش ناراحته ، اما دليل تغيير ناگهاني خلق خوي چان رو نميدونست.
خيلي طول كشيد تا بتونه دوباره رابطه اش رو با چان درست كنه.
اما ديگه چان همون ادم سابق نبود.
اون تبديل شده بود به ترسناك ترين پسر مدرسه .
كسي جرعت نفس كشيدن پيشش رو نداشت.
كسي حق نداشت نزديكش بشه يا بخاطر حرف مسخره اي وقتش رو بگيره.
_ تبديل ميشم به همون عوضي اي كه باعث شد مادرم خودش رو بكشه! ميرم سراغش و همين بلا رو سر خودش ميارم!
صداي بغض دار چان مدام توي گوش سهون پخش ميشد و دلش رو به درد مياورد.
نميتونست اجازه بده اون تنهايي اين بار رو به دوش بكشه ، تا به خودش بياد شده بود چانيول نسخه دوم!
پدر سهون نقش فراواني در حمايت از بچه ها داشت  و همين به تنهايي بيشترين تاثير رو روي سهون و چانيول ميگذاشت .
پشتيبان قوي و محكم كه كسي نميتونست اون رو از بين ببره.
زماني كه وارد دبيرستان شده بودند ، اين وضعيت ادامه داشت ، اما با اين تفاوت كه كسي از نقطه ضعف چان با خبر نبود ، كسي قضيه ي مرگ مادرش رو نميدونست. كسي نميدونست كه بخاطر ترس چانيول ؛ مادرش جلوي چشم هاش جون خودش رو از دست داده بود .
كسي نميدونست چان خودش رو مسئول مرگ مادرش ميدونست ؛ و فكر ميكرد اگه يكم از ترسشش رو كنار ميگذاشت و دست مادرش رو ميگرفت ، ممكن بود اون از پريدن صرف نظر كنه و پيش چان برگرده ، اما اون زير ميز قايم شده بود و با گريه و ترس به مادري كه ازش سو استفاده شده بود نگاه ميكرد و نميتونست از سر جاش تكون بخوره!
_ هي سهون !
با تكوني كه لو به بازوش داد به خودش اومد.
_ چيشده؟
_ دو ساعته دارم صدات ميكنم! به چي فكر ميكردي؟
_‌هيچي.
سهون كلافه نفسش رو به بيرون فوت كرد. تو اين شرايط واقعا كاري از دستش برنميومد.
نميدونست بايد طرف دوستش رو بگيره يا دوست پسرش رو ؛ دو راهيه سختي بود.
_ كاي جلوي در بيمارستانه!
بار ديگه نفس عميقي كشيد تا بتونه تمركز كنه و اوضاع رو تحت كنترلش بگيره.
_ اون اينجا چيكار ميكنه؟
_ فكر ميكرد امشب كيونگ قراره پيش بك بمونه، براي همين اومد تا با چان برن يكم خوش بگذرونن!
اخم هاي لو توي هم رفت ،بيشتر نگران اين بود كه جواب كيونگ رو ميخواست چي بده؟ ميدونست كه كيونگ توي اين چند روزه روي بك خيلي حساس شده ، مخصوصا بخاطر چان! ميترسيد اذيتش كنه يا توي دردسر بيندازتش.
***
_ كسي كاري نميكنه تا خودم فردا ته و توي قضيه رو دربيارم و بفهمم چه خبره!
سهون با قاطعيت گفت. بيشتر سوي حرفش با كيونگ بود ، ميدونست كيونگ بخاطر دوستاش دست به هر كاري ميزنه و احمقانه ترين كاري كه ميتونست انجام بده اين بود كه رو مخ چان بره!
_ فهميدين؟ نه زنگي ، نه پيامي !.... هيچي!
_ سهون؟ نميشه الان بهش زنگ بزني؟
كيونگ سرش رو پايين انداخته بود و با مظلوميت داشت به پسر متعجب روبه روييش التماس ميكرد.
_ اما ...آخه.
_ خواهش ميكنم!
_ باشه.
سريع شماره ي چان رو گرفت و گوشي رو روي اسپيكر گذاشت:
_ بله؟
_ چان؟ كجا رفتين شما؟ چرا توي بيمارستان نيستين؟
_ پرستارش ناشي بود ، فكر كنم من رو نميشناخت!
_ يعني چي؟ چيكار كرد مگه؟
_ هيچي! الان بيمارستاني؟
_ اره با بچه ها اينجاييم. لو و كيونگ خيلي نگران بودن براي همين بهت زنگ زدم.
_ بهشون بگو حالش خوبه.
_ الان كجاس؟
_ رو تخت منه! خوابيده.
لو نفس راحتي كشيد ، اما آتيش دل كيونگ بيشتر شده بود.
_ لعنتي زيادي خواستيه سهون !
_ ياا چي ميگي؟ صدات رو اسپيكره بيشعور!
چان آروم خنديد. ميتونست قيافه ي تك تكشون رو تصور كنه ، اذيت كردن لو خيلي بهش كيف ميداد.
_ بهتره دستت بهش نخورده باشه!
لو گوشی رو از دست سهون قاپید .
_ اگه خورده باشه چي؟
_ ميكشمت!
سهون بلافاصله گوشي رو قطع كرد.
_ يا يا مگه قرار نشد دعوا نكنيد؟
_ اون عوضي.... ! منو ببر خونه اش!
_ لوهان! دير وقته!
_ اگه نميبري ، خودم با تاكسي ميرم.
لو دست كيونگ رو گرفت و باهم از اونجا دور شدند.

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now