پارت ۲۲

386 103 16
                                    


صدای گریه و داد یونا کل فضای مطب رو پر کرده بود . پسرش داشت میمرد و کاری از دست هیچ کس برنمیومد.
دکتر اخرین حرف هاش رو زد و از اون ها خواست که روحیه اشون رو بالا نگه دارند.
یونا به یقه ی وانگ چنگ انداخته بود و به سختی نفس میکشید.
مریضی بک برای وانگ هم عذاب اور بود ، اما بخاطر یونا هم که شده صداش رو درنمیاورد و ناله نمیکرد.
زیر بغل یونا رو گرفت و از اتاق خارج شد .
تهیون با بغض داشت پدر و مادرش رو که توی این دو ساعت پیر تر شده بودند رو نگاه میکرد.
لازم نبود چیزی بپرسه ، حالت قیافشون گویای همه چیز بود.
برادر عزیزش ؛ کسی که مهم ترین فرد زندگیش بود ، حالا روی تخت بیمارستان بود و هیچ امیدی به زنده موندنش نبود.
با قلبی پر از درد که سوزن سوزن میشد ، به طرف اتاق بک قدم برداشت.
ميخواست حداقل براي اخرين بار ببينتش...
***
چان سرش رو به شیشه تکیه داده بود و جسم بی جون بک رو که یک عالمه لوله و سیم بهش وصل بود رو نگاه میکرد.
مغزش خالی خالی بود و حتی نمیتونست درست و حسابی فکر کنه.
فقط صدای بیب بیب دستگاه ضربان قلب توی گوشش میپیچید و سرش رو تا حد انفجار داغ میکرد.
با شنیدن صدای هق هق های کسی به خودش اومد و از شیشه فاصله گرفت.
یه پسر بچه ی ریزه میزه که با شونه های افتاده اون پشت ایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود.
_ اومدی بک رو ببینی؟
با تموم شدن جمله ی چان ؛ پسر سرش رو بالا اورد و با چشم های اشك آلود بهش زل زد.
بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشت شبیه بکهیون بود . فرم دماغ و لب هاش، باهاش مو نمیزد.
اما با این تفاوت که کمی قد کوتاه تر و لاغر تر به نظر میرسید.
_ چرا نمیای جلو تر؟
چهره ی غمگین و رنگ پریده ی تهیون دلش رو به درد میاورد ، خودش رو مسئول این حال بک میدونست ، پس حداقل باید سعی میکرد تا برای خانوادش ارامش نسبی ایجاد کنه.
دستش رو جلو برد و منتظر موند تا تهیون نزدیکش بشه ، وقتی عکس العملی ازش ندید به سمتش قدم برداشت و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
_ من دوست برادرتم. اسمم چانه و ازش بزرگترم. میتونی هیونگ صدام کنی!
تهیون سرش رو بالا برد تا بتونه دقیق تر صورت چان رو ببینه.
با چشم های عسلی اشکی مظلومش  بهش خیره شده بود.
نفس های چان به شماره افتاده بود . این حجم از شباهت بی سابقه بود. سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا نزنه زیر گریه .
_ بکی چرا اینطوری شد؟
با صدای لرزون نازکی که انگار از ته چاه بیرون میومد پرسید.
_ خوب میشه ! بکهیون قوی تر از این حرفاست!
_ بکی قبلا هم توی بیمارستان بستری شده بود! اما اینبار میترسم دیگه به هوش  نیاد!
ابرو های چان بالا پرید ؛ تهیون از کلمه ی دیگه استفاده کرده بود ! یعنی قبلا هم اين اتفاق براش افتاده بود؟
_ منظورت چیه؟ قبلا هم تو کما رفته بود؟
تهیون بغض کرد ؛ بعد از کمی مکث فقط تونست سرش رو به نشونه ی مثبت تکون بده.
سرش گیج رفت ؛ باورش نمیشد همچین بلایی سر بک اورده. میخواست بمیره اما باعث مرگ کسی نشه. اونم میترسید ، اگه واقعا بک به هوش نمیومد چی میشد؟
تهیون قدمی به جلو برداشت ، اما جرعت رو به رو شدن با حقیقت رو نداشت. نمیخواست توی ذهنش چهره ی شاد و سرحال بک، جاش رو به قیافه ی بدون روح بده.
کف دستش رو که عرق کرده بود چند باری به پایین پیراهنش کشید ، نفس حبس شده اش رو به بیرون فوت کرد و اروم نزدیک در اتاق شد.
دستگیره رو گرفت و پایین کشید . در خیلی سریع باز شد.
با قدم های لرزون وارد اتاق شد.
بدن برهنه ی بک روی تخت مشخص بود . جلو تر رفت . روی سینه اش چند تا پمپ وصل بود که مربوط میشد به دستگاه ضربان قلب.
توی بینیش لوله های اکسیژن قرار داشت و دو تا سرم هم به بازوهاش وصل بود.
نزدیک تخت که رسید هول کرد . دست و پاش رو گم کرده بود . نمیدونست گریه کنه  یا ارمشش رو حفظ کنه.
میدونست که بکی صداش رو میشنوه ، برای همین نمیخواست تنها داراییش رو ناراحت کنه.
_ بکی؟ من اینجام ! نترسیا ، من حالم خوبه. قول نمیدم که گریه نکنم برات ، اما سعی میکنم جلوی مامان این کار رو انجام ندم ، اخه تحمل نداره ببینه دارم بخاطر تو گریه میکنم. میدونی که خیلی نگرانت بود ، میترسید که دوباره همچین بلایی سرت بیاد ، اما... اما راست گفتن اگه از چیزی بترسی سرت میاد!
تهیون باز به هق هق افتاده بود و این دست خودش نبود . بااستین پیراهنش زیر چشم های خیسش رو پاک کرد.
کنار بک ایستاد ، دست سردش رو گرفت و فشارش داد.
_ بکی! یادته بهم قول دادی همیشه مراقبم باشي؟ اگه اینجوری بزاری بری ، کی دیگه ازم مراقبت میکنه هان؟ تو زورت از من زیاد تره، دوستام ازت حساب میبرن ، اگه یهو بفهمن اینجا برای خودت گرفتی خوابیدی ، میان سر وقتم و اون موقعست که دیگه کاری ازم ساخته نیست . باید تا میتونم ازشون کتک بخورم و پول تو جیبی هام رو بدم بهشون.

MY HEART FOR YOU Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt