پارت ۹

467 126 4
                                    

***
_ فكر كنم واضح بهت گفته بودم كه بايد دست از سر دوست دختر من برداري!
_ هي رفيق ! مگه نگفته بود كه بهم بدهكاره!
_ منم اون سري بهت گفتم كه به جاش پرداخت ميكنم!
_ قرارمون امروز بود ! پول اوردي با خودت؟
_ اره!
از توي جيب كتش بسته اي بيرون اورد و روي ميز پرت كرد.
_ حتي بيشتر از چيزيه كه خواسته بودي.
پسر خم شد و بسته رو برداشت .
_ فقط ميخوام ديگه ريختتونو نبينم! نه من ، نه دوست دخترم!
پسر درحالي كه انگشتش رو با زبونش خيس ميكرد و پول ها رو ميشمرد با نيش خند گفت :
_ از من به تو نصيحت رفيق! ادم بخاطر هر هرزه اي جونش رو به خطر نميندازه! دنبال يكي ديگه باش ؛ از مونگي برات آبي گرم نميشه! اون هر شب زير خواب يكيه!
_ ديگه اينش به خودم ربط داره.
غريد و اتاق vip  خارج شد.
كلافه نفسش رو به بيرون فوت كرد. دستش رو لاي موهاش برد و با حرص اون هارو به يك طرفه ديگه هل داد.
از پله هاي چوبي پايين رفت ، بايد به سراغ پسر كوچولوي منتظر ميرفت تا قبل از اينكه نگهبان هارو بريزه رو سرش.
با كمال تعجب به جاي خالي بك خيره شد.
_ بهش گفتم بعد از يك ربع! حتي پنج دقيقه هم نشده ؛ پسره ي زبون نفهم.
چشم هاش رو چرخوند :
_ پسري كه اينجا نشسته بود رو نديدي؟
از كسي كه پشت پيشخوان ايستاده بود پرسيد.
_ چرا ؛ يكي اومد و با خودش بردتش!
با چشم هاي گشاد به سمت جايگاه رقص برگشت . سعي ميكرد از بين جمعيت بك رو پيدا كنه.
_ حداقل يكم صبر ميكردي , عوضي كوچولو!
نزدیک تر رفت ؛ اما انگار بک اب شده بود و توی زمین فرو رفته بود.
_ به نفعته همینطوری باشه بک! دعا کن توی زمین فرو رفته باشی!
عصبانیتش بیشتر شده بود ، شنیدن اون حرفای نه چندان خوش ایند از منفور ترین پسر شهر ، درمورد دوست دختری که فقط به خاطر پول با چان بود ، حسابی روانش رو بهم ریخته بود . هرچه زود تر دوست داشت از این آشغال دونی بره بیرن ؛ اما اثری از بک نبود.
چند ثانیه بعد برخلاف میلش بالای جایگاه بین دختر پسر ها ایستاده بود و با خشم پسر کوچولوی شیطون رو جستجو میکرد.
_ لعنت بهت.
زیر لب گفت و نگاهی به اطراف انداخت. لحظه ای بعد با دیدن صحنه ای که مقابل چشم هاش بود ، گُر گرفت.
بکهیون بین چند تا پسر که معلوم بود مست بودند گیر افتاده بود. از چشم هاش میشد فهمید که حسابي ترسیده ؛ اما تکون نمیخورد. یکی از اون ها که قد بلند تری نسبت به بقیه داشت ؛ بک رو طی یک حرکت سریع توی بغلش کشید و سرش رو بین گودی گردنش برد .
چان نتونست صبر کنه ، با قدم های بلند خودش رو به بک رسوند.
_ داری چه غلطی میکنی؟
یقه اش رو گرفت و از روی بک بالا کشیدش و مشتی روانه ی صورتش کرد.
_ تو.... تو چه غلطی کردی الان؟
بک که از ترس به خودش میلرزید ؛ سعی کرد فرار کنه ، اما در همون لحظه پاش پیچ خورد و توی بغل چان افتاد.
_ احمق نادون!
رو به بك گفت و به حالت اول برش گردوند. صورت بک گل انداخته بود و از چشم های خمارش میشد فهمید که حسابی مسته. سکسكه کوچیکی کرد و با دیدن چان که بین بازوهاش گیر افتاده بود هینی کشید و اون رو به عقب هل داد.
_ ولم کن عوضی !
همون پسری که مشت چان توي صورتش فرود اومده بود ، یقه اش رو گرفت :
_ داره بهت میگه ولش کن! چرا تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت میکنی؟
چان اجازه نداد کلمه ای دیگه از دهن کثیفش بیرون بیاد ؛ باران مشت بود که رو سر و صورت طرف پايين میومد.
چند دقیقه به همین منوال گذشت و اگه کسی اون پسره بیچاره رو از زیر دست چان بیرون نمیکشید و فراریش نمیداد ؛ معلوم نبود عاقبتش چی میشد.
نفس عمیقی کشید . بک سرش رو پایین انداخته بود و توی چرت بود.
_ یااا بیدار شو ببینم! چطور میتونی با این الم شنگه ای که راه انداختی  بخوابی؟
تکونی به شونه های بک داد، اما دریغ از کمی عکس العمل از طرف بک.
بلندش کرد و به سمت در خروجی به راه افتاد.
_ به نفعته این مسخره بازی رو همینجا تمومش کنی؛ وگرنه بلایی که سر اون پسره اوردم ، سر تو هم میارم!

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now