پارت ۷۲

217 41 8
                                    

کاش همون روزی که آقای اوه ، برای دلجویی از خانواده اش ، برای خوردن شام دعوتشون کرده بود که به خونه اش برن ، با مادرش صحبت میکرد و راضیش میکرد .
اونطوری شاید میتونست چانیول رو برای آخرین بار ببینه و ازش خداحافظی کنه !

روی صخره ای که نشسته بود ، جابه جا شد و نگاه خیره اش رو از دریای زلالی که ترغیبش میکرد توش بپره ، برداشت و به سمت قایق های چوبی کوچکی که تازه از اسکله جدا شده بودند انداخت .
جایی که قرار داشتند هیچگونه دسترسی به اینترنت نداشت و بکهیون فقط شب ها میتونست از باجه ی مخصوص تلفن به چانیول زنگ بزنه و چند دقیقه ای باهاش حرف بزنه .

در طول شش روزی که به روستای آبا و اجدادی پدریش اومده بودن ، درست و حسابی نتونسته بود بخوابه و همش از این پهلو به اون پهلو میشد .
یطورایی به بودنش کنار چانیول عادت داشت و بدون اینکه سرش رو روی بازوهای سفت دوست پسرش بگذاره ، نمیتونست آروم بگیره و بی دردسر بخوابه .

_ بک ؟ نهار آماده است !
یونا از فصله ی خیلی زیادی ؛ با صدای بلندی اسمش رو صدا کرد .
حتی وضعیت موجود ، برای مادرش هم سخت بود ، چراکه زنی با اون سبک زندگی مدرن و آمیخته با تکنولوژی ، نمیتونست از توی چاه آب بکشه بالا و ظرف ها رو توی استخر بزرگ وسط حیاط بشوره !
نمیتونست توی تنور خم شه و برای شامشون نون بپزه .

یونا ؛ همه ی این هارو تحمل میکرد ، فقط برای اینکه حال پسرش خوب شه !
دانش آموز هایی که برای رفع اشکال به خونه اش میومدن رو رد کرده بود تا فقط بتونه زمان بیشتری رو کنار بچه هاش بگذرونه !
به هر حال که اون خودش رو مسئول مریضی بکهیون میدونست.
اگه یکم حواسش رو بیشتر جمع میکرد و مراقب پسرش بود ، شاید کار به اینجا نمیکشید !

_ مادر بزرگ برات سوپ سویا درست کرده بک !
با نزدیک شدن بکهیون به جایی که  مادرش حضور داشت ، صداش رو پایین تر آورد و برای جلب نظر پسرش ، جمله اش رو ادا کرد .
_ باورت میشه بک؟ من هم کمکش کردم !
_ اوه جدا ؟؟
_ سخت تر از چیزی بود که فکرشو میکردم !

خندید و دست مادرش رو گرفت .
میدونست که بیشتر از هر موقع دیگه ای داره تلاش میکنه تا بهترین خودش رو برای بکهیون نشون بده .
_ بعد از نهار یکم استراحت کن ، میخوایم بریم ماهی گیری .
_ دیر نمیشه ؟
_ مادربزرگت میگه عصرا بیشتره ماهیا میان روی آب تا غذا بخورن ، برای همین بهترین فرصت برای ماهی گیریه .
_ تجربه ی جالبی میشه .

دوباره لبخند زد .
در واقع داشت دلشوره ای که از سر صبح توی دلش افتاده بود رو یجورایی از بین میبرد ، اما همه چیز خیلی مشکل تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد .
پا به پای یونا ، قدم برداشت تا بالاخره از ساحل بیرون رفتند .
حتی از این فاصله هم میتونست بوی خوش سوپ سویا رو حس کنه .
دلش برای غذا های سنتی مادربزرگش تنگ شده بود و میخواست بعد از اون همه مدتی که بالاخره پیشش برگشتن ، دلی از عزا دربیاره ؛ البته اگه قرار بود این دلشوره ی لعنتی راحتش بگذاره !

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now