پارت ۵۹

213 57 14
                                    


صبح شده بود .
اين رو سر و صداي بيرون نشون ميداد.
چشم هاش رو باز نكرده ؛ خودش رو توي بغل چانيول بالا كشيد.
سرش رو به سينه اش چسبوند و دست چپش رو روي شكمش انداخت.

اينكه توي صبح به اين قشنگي از بغل تنها مرد زندگيش بيدار ميشد ، بهش حس طراوت ميداد.
چانيول ؛ آغوش امن اين روز هاش ، بهش قول داده بود كه تنهاش نميگذاره و همه جوره هواش رو داره.
و عجيب دلش ميخواست به اين حرفش اعتماد كنه و براي يكبار هم كه شده طعم زندگي لذت بخش رو بچشه ؛ به دور از بيماري و مشكلات روحي كه مادرش درموردشون حرف ميزد.

_ بيداري بك ؟
_ اوهوم.
بغلش كرد و موهاش رو بوسيد.
شب گذشته ؛ بكهيون خيلي سعي كرده بود بهترين خودش رو نشون بده و اولين رابطه شون رو خاطر انگيز كنه.
همينطور هم شده بود ؛ چرا كه چانيول خيلي دلش ميخواست كوچولوي توي بغلش رو تصاحب كنه.
بلند شد و سر جاش نشست.
هنوز پلك هاي بكهيون بسته بود .

_ نمياي بريم صبحانه بخوريم؟
_ خيلي خسته ام چاني.
ناليد و ملافه رو روي صورتش كشيد.
_ درد داري ؟
_ نه . خوبم.
_ پس بيا بريم يه چيزي بخور . ضعف ميكني.

حقيقتا بكهيون دلش نميخواست از تخت بره بيرون.
خسته بود و اگه ولش ميكردي تا خود شب ميخوابيد.
خنديد و از روي تخت بلند شد.
ميدونست بكهيون قرار نيست از جاش تكون بخوره و پيش بقيه بياد.
_ برات يه چيزي ميارم بخوري.
گفت و در حالي كه پيراهنش رو تنش ميكرد از اتاق خارج شد.

****
_ به به مستر چان . ديشب خوش گذشت ؟
ابرويي بالا انداخت و با كف دست به كمرش كوبيد.
با شنيدن صداهايي كه از اتاق چانيول ميومد ؛ مطمئن بود كه شب خوبي رو سپري كردن ؛ اما نميفهميد چرا چانيول انقدر براش قيافه گرفته!

_ كار و زندگي نداري راه افتادي دنبال من ؟
كاي از حركت ايستاد و پوكر به پشت سرش خيره شد .
_ شبت سخت بود ؛ چرا پاچه ي منو ميگيري ؟
بهش توپيد و صورتش رو برگردوند.
چانيول راه رفته رو برگشت و از پشت يقه ي لباس خوابش رو گرفت و كشيد :
_ پاچه نگرفتم ، اگه ولت كنم راه ميوفتي از خصوصي ترين چيزاي زندگيم هم سوال ميپرسي.
پنچر شده ، دست چانيول رو پس زد :
_ همچين ميگه خصوصي ؛ انگار ديشب صداي جيغ و داد من كل خونه رو برداشته بود.

يقه اش رو به حالت اولش برگردوند و به سمت اتاق خودش و كيونگي به راه افتاد.
چانيول نبايد اول صبحي انقدر بد عنق رفتار ميكرد.
_ پسره ي عوضي .
در اتاق رو باز كرد و خيلي اهسته واردش شد.
كيونگي هنوز هم غرق خواب بود.

پاهاي تپلش از ملافه بيرون زده بود و كاي رو براي چندمين بار در طول اين 8 ساعت وادار ميكرد كه گازشون بگيره.
اروم روي تخت خزيد و كنار دوست پسرش دراز كشيد.

بهترين راه براي تخليه ي اعصاب خورديِ اول صبحيش ؛ انگولك شكم نرم كيونگسو بود.
ملافه رو كنار زد .
كيونگسو مثل خمير پهن شده ، دست و پاش رو دراز كرد بود و حواسش نبود كه نقطه به نقطه ي بدنش زير ذره بين شكارچي بيرحمشه!

MY HEART FOR YOU Kde žijí příběhy. Začni objevovat