پارت ۳۱

320 89 25
                                    


صدای بوق ماشین ها روی اعصابش بود .
حالا که عجله داشت ؛ خیابون های سئول تبدیل شده بود به پر ترافیک ترین حالت خودش توی چند سال اخیر.
_ گندت بزنن!
با مشت روی فرمون کوبید.
کیونگ از دیدن اضطراب بی سابقه ی کای داشت پس میوفتاد.
خودش کم استرس داشت ؛ این حالت کای هم روی مخش بود و عذابش میداد.
ساعت 4 و نیم بود و کمتر از دو ساعت فرصت داشت تا خودش رو به سوهو هیونگش برسونه و اون رو از خر شیطون بياره پايين !
توی مسیر به 26 میسکالی که از طرف سهون و چان بود جوابی نداد ، چشم دوخته بود به خیابون و تخته گاز جلو میرفت .
نباید زمان رو از دست میداد ؛ اگه به هیونگ نمیرسید، هیچوقت خودش رو نمیبخشید.
_ دارم میام هیونگ ! فقط یکم دیگه مونده!
سعی کرد با چند بار پلک زدن ، اشک هاش رو پس بزنه ، اما موفق نبود.
هیچ وقت به این فکر نکرده بود که از دست دادن هیونگش ، بزرگترین حامی زندگیش چقدر دردآوره!
****
یک ربع  به 6 !
بالاخره رسیده بود به فرودگاه، قلبش داشت از توی سینه اش بیرون میپرید.
خیلی دیر کرده بود ؛ خیلی!
بین جماعتی که هی این ور و اونور میرفتند ، دنبال سوهو میگشت.
هیچ هم عجیب نبوداگه تا الان پریده بود !
_ سوهو هیونگ؟
در حالی كه خودش رو به اینو اون میکوبوند ، با صدای بلندی سوهو رو صدا میکرد.
خیلی ها بهش چشم غره میرفتند و دیوونه خطابش میکردند.
بی شباهت به دیوونه ها هم نبود ، جوری که خودش رو به همه جا میکوبید و بلند و با گریه سوهو رو صدا میکرد.
اما هرچقدر بیشتر میگشت ، به این نتیجه میرسید که هیونگ رفته!
این واقعیت کوبیده شد توی سرش؛ سوهو هیونگ رفته!
به سمت گیت پذیرش دوید و وحشیانه دو نفری که اونجا ایستاده بودند رو به عقب هل داد.
_ میشه بهم بگید مقصد کیم جونمیون هیونگ کجاست؟
دختری که پشت میز ایستاده بود با تعجب به کای پریشون نگاه کرد.
_ متاسفم نمیتونیم اطلاعات مشتری هامون رو به کسی بدیم؟
_ داره میره! میخوام بدونم کجا میره تا برم دنبالش!
_ متاسفم آقا!
کای دستش رو دراز کرد و یقه ی دختر بیچاره رو گرفت و جلو کشید :
_ بهت گفتم مقصد کیم جونمیون رو برام سرچ کن و بگو!
و بعد یقه اش رو ول کرد و به عقب پرتش کرد.
دختر سکندری خورد ، اما گوشه ی میز رو گرفت و خودش رو نگه داشت.
مسافر هایی که اونجا ایستاده بودند ، شوکه شده بودند.
چطور ممکن بود یکی از راه برسه و اینجوری خِره دختره ی بیچاره رو بگیره؟
_ لابد دیونس!
_ احمقه ؟ الان حراست میاد میبرتش!
_ حالا انگار کسی اینجا اهمیت میده بهش!
صدای بقیه رفته بود روی مخش!
تحمل هیچ چیز رو نداشت ، فقط میخواست مانع از رفتن هیونگش بشه!
ساعت گویا ی توی فرودگاه شروع به اعلام ساعت کرده بود:
_ ساعت 6 بعد از ظهر!
کای با بهت به پشت سرش برگشت و به ساعت زل زد!
_ لعنتییییییییی!
فریادکشید و لگد محکمی روانه ی باجه کرد.
دختر جیغ کوتاهی کشید .
مامورین حراست با دو به سمتش حمله کردند و محکم نگهش داشتند.
_ ولم کنین !.... ولم کنین....
اما هرچقدر زور میزد و داد میکشید ، انگار کسی صداش رو نمیشنید !
پس کیونگ کجا بود؟
مطمئن بود که باهم اومده بودند ، اما الان خبری ازش نبود!
کشون کشون از اونجا دورش کردند .
صدای فریاد هاش توی فضا پیچیده بود.
گلوش داشت میسوخت ، اگه بیشتر ادامه میداد ، حتما به خون میوفتاد.
_ ولش کنین!
با صدای بلند کسی که از پشت به حالت دستوری صداشون کرده بود ؛ ایستادند.
قفل دست هاشون از دور بازوهای کای باز شد.
کای محکم روی زمین افتاد!
کیونگ به سمتش دوید :
_ آروم باش کای !
بغلش کرده بود ، اما نه خیلی محکم ، میترسید پسش بزنه و اونجا ضایع شه!
اما مگه این الان مهم بود؟
میخواست دوست پسرش رو آروم کنه.
سهون با خشم نزدیکشون رفت.
_ به چه جرعتی همچین رفتاری رو باهاش داشتین؟
نگهبان ها از ترس سیخ ایستاده بودند.
درسته ؛ این همون سهونی بود که چند باری همینجا دیده بودنش.
همونی بود که بعد از یه عالمه پرس و جو فهمیده بودند که وارث یک چهارم ثروت کشورشونه!
سهونی که با غرور فراوان کنار پدرش راه میومد و نیشخند تحویل بقیه میداد!
_ شما دو تا احمق! از جلوی چشمم گم شین!
اون دوتا مرد بخت برگشته ، فرار رو به قرار ترجیح داده بودند.
سهون جلوی پای کای روی زمین نشست و دست هاش رو گرفت :
_ چیشده کای؟ سوهو داره کجا میره؟
_ نمیدونم....نمیدونم سهونا!
گریه اش بیشتر شد.
دل کیونگ از دیدن اشک های کای ریش میشد ، حتی خودش هم از ماجرا خبری نداشت و نمیتونست درست و حسابی به سهون گزارش بده.
سهون سرش رو کلافه تکون داد و از سرجاش بلند شد و دور شد.
کای ؛ حالا میتونست لوهان و چان نگران رو که پشت سر سهون ایستاده بودند رو ببینه.
چانیول دستش رو گرفت و بلندش کرد و به خودش چسبوندش.
_ هی پسر ؛ چرا اینجوری میکنی؟ لابد یه کاری داشته ، برمیگرده!
همونطوری که پیشونیش رو به شونه ی چان تکیه داده بود نالید :
_ تو هیچی نمیدونی چان! هیچی نمیدونی!
چان بیشتر و محکمتر بغلش کرد.

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now