پارت ۲۷

340 91 9
                                    


سکوتی سنگين حاکم بر فضای سالن بود . حتی خدمتکار ها هم دیگه به اتاق هاشون برگشته بودند و هیچ جنبنده ای اونجا حضور نداشت ، انگار نه انگار که همین دو ساعت پیش آدم های زیادی داشتند با موسیقی میرقصیدند و برای خودشون حال میکردند.
با چشم های خمار و خسته نگاهی به اطراف انداخت.
میدونست دلش تنگ میشه ، میدونست جدایی از این خونه و آدماي اطرافش براش سخت و غیر قابل تحمله ؛ اما با این حال دیگه امیدی به موندن نداشت.
به خودش قول داده بود که اگه کای پیشنهادش رو قبول کنه ، فکر مهاجرت رو از سرش بیرون کنه و همینجا بمونه و به کارش ادامه بده ، اما دیگه به کل همه ی امیدش دود شده بود و رفته بود هوا.
حتی دیگه به این امید نداشت که کای مثل قبل به چشم هیونگ ببینتش.
_ گندش بزنن.
کلافه دستش رو لای موهای خاکستری رنگش برد و کمی گره کراواتش رو شل کرد.
هنوز لباس های مهمونی تنش بود و انقدر بی حوصله بود که ناي عوض كردنشون رو هم نداشت.
روی مبل نشست و به پشتیش تکیه داد.
سرش تیر میکشید ، برای بار چندم به خودش فحش داد که چرا توی همچین موقعیتی دست به چنين كاري زده.
_ لعنت بهت سوهو! با دست های خودت گند زدي به همه چيز ! حالا بشین و فقط حسرت بخور.
مشتش رو روی نشیمنگاه مبل کوبید.
با اینکه فضای خونه خیلی بزرگ بود و دلباز ؛ اما سوهو حس خفگی داشت. بی قرار بود و میخواست فرار کنه.
از سر جاش بلند شد و به سمت کمد بزرگی که کنار گلدون های عطیقه قرار داشت رفت.
یادش اورد که توی مهمونی قبلیش کیونگ چطوری توی یکیشون بالا اورد و کنارش از حال رفت. ( همون باری که مست شده بود و توی یه گلدون سیاه بالا اورد) و تنها کاری که سوهو تونست بود بکنه  این بود که به کای کمک كرد تا کیونگ رو به اتاق خودش ببره و اجازه بده روی تختش بخوابه.
اون روز حتی فكرش رو هم نميكرد که کیونگ ميتونه رقیب عشقیش باشه !
با خودش فکر کرد که اگه زود تر میفهمید ؛ برای اینکه اذیتش کنه یا حسادتش رو يه جوري ارضا كنه ، از کیونگ خسارت بگیره و سرزنشش کنه.
اما سوهو مهربون تر از این حرف ها بود که بتونه تلافی چیزی رو سر کسی دربیاره . مطمئن بود حتی اگه زود تر هم خبر دار میشد کاری نمیتونست بکنه.
آه غمگینی کشید ، صداش طوری بود که حتی دل کوه رو هم آب میکرد.
یکی از بهترین و قوي ترين مشروب های توی کمد رو بیرون کشید و با خودش توی اتاق برد.
امشب باید مست میشد . باید حال خرابش رو ، قلب شکسته اش رو یک جوری اروم میکرد.
بطری رو روی میز گذاشت و خودش رو روی مبل پرت کرد.
با اینکه سرش شدیدا تیر میکشید و مشروب خوردن توی این وضعیت ایده ی مناسبی نبود ، اما درد قلبش بیشتر از این حرف ها بود.
لیوان پری از اون رو خورد و چشم هاش رو بست.
((قیافه ی کای کوچولوی 17 ساله اومد جلوی چشمش ؛ وقتی كه برای اولین بار دیده بودتش. پسر لاغر قد بلند که موهای پرپشتش رو ریخته بود جلوی چشم هاش. صدای نازک و بامزه ای داشت که برای هر کاری هی معذرت میخواست و دم به دقيقه براي سوهو اداي احترام ميكرد.
یادش اومد وقتی که وارد امارتش شده بود با چشم های از حدقه بیرون زده داشت کل خونه رو وجب میکرد ، جوری که انگار وارد قصر شده. شوق و ذوق رو میشد از چشم های درخشانش فهمید.
این پسر کوچولو، کنار سهونی که ازش یکم بلند تر و عضله ای تر بود واقعا کیوت و بامزه نشون ميداد .
زماني رو يادش اورد كه وقتی داشت توی خونه گشت میزد و اشتباهی دستش خورد به مجسمه ی گرون قیمتی که پدرش براش از چین فرستاده بود .
و زمانی که با دست پاچگی بین تیکه های تیز چینی نشسته بود و سعی میکرد جمعشون کنه و دستش رو برید .
اینجا بود که سوهو به سرعت وارد عمل شده بود و با مهربونی تیکه هارو کنار زده بود و بهش کمک کرده بود تا دستش رو پانسمان کنه.))
چشم هاش رو باز کرد ؛ محال بود بتونه خاطرات کای رو که انقدر توی ذهنش واضح و پر رنگ نقش بسته بود، به طوری که انگار همین دیروز اتفاق افتاده رو فراموش کنه.
مثل خالکوبی توی تک تک لحظه هاش ثبت شده بود و از بین بردنش ممکن نبود و حتی اگه اینطوری هم میشد ؛ ردش برای همیشه توی قلبش میموند.
لیوان دیگه ای پر کرد و سر کشید.
((کای کوچولوی 18 ساله ای رو به یاد اورد که همراهش به باشگاه میرفت و به بدنش میرسید. باهم دوچرخه سواری میکردند و گه گاهی خارج از قوانین امارت پنهونی به مهمونی میرفتند و خوش میگذروندند.
روز هايي رو به ياد مياورد كه بدون در نظر گرفتن قوانين سن و سال رو سر و كول هم ميپريدند و سر به سر هم ميزاشتند.
روزي رو به یاد آورد که  کای برای اولین بار مست شده بود و داشت توی بغلش جون میکند و هذیون میگفت.
مریض شده بود ، بدنش کم ظرفیت بود و از انرژی زیاد الکل داغ داغ بود ، طوری که حتی از روی لباس هم میشد به تب شدیدش پی برد.

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now