پارت ۵۰

243 77 17
                                    


چانيول ؛ پتويي كه با خودش آورده بود رو دور بكهيون پيچيد و بين پاهاش نشوندش.
كمرشو ماساژ ميداد و سعي ميكرد که آرومش كنه.
بكهيون از پشت مثل يه نون خامه اي عسلي كه روش يه عالمه توت فرنگي چيدن ؛ بود.
همونقدر شيرين و كوچولو و تو دل برو.
دلش ميخواست بخورتش ؛ اما دستش به كار نميرفت.

ميترسيد ؛ از اينكه هنوز يكم شك داشت كه واقعا به چه دليلي مجذوب بكهيون شده و چرا ميخواد همه جا پيشش باشه!
اصلي ترين دليلي كه چانيول نميتونست به رابطش بهبود ببخشه ؛ همين بود!
ميترسيد بعد از كاري كه ميخواد باهاش بكنه ؛ احساساتش عوض شن و باز بكهيون رو توي دردسر بياندازه.

درگير و دار فكر كردن به پس كله ي بانمك بكهيون بود كه بك مثل فنر از سر جاش پريد و داد و بيداد كرد.
_‌يا يا يا ! چرا همچين ميكني؟
_ يه چيزي رفت توي لباسم!
_‌ اينطوري نكن ؛ زمين ميخوري!
و بكهيون بي توجه به اخطار هاي چانيول ورجه وورجه ميكرد .
_ حداقل بزار پتو رو از دورت باز كنم ؛ اروم بگير .
و خب ما بكهيوني رو داشتيم كه گوشش بدهكار اين حرفا نبود.
_ يااا مواظب باش!!!!!
و باز هم بكهيونِ پتو پيچ شده ؛ افتاده بود توي بغل چانيول.

_‌گفتم مراقب باش!!!!
اخماش تو هم بود!
نه اينكه خودش دردش اومده باشه ؛ نه !
اونطوري كه بكهيون زمين خورد ، بعيد ميدونست كه زانوش سالم مونده باشه.
_ بزار كمكت كنم!
بكهيون رو از روش كنار زد و روي تپه نشوند.
_‌ميخوام پاچه اتو بدم بالا .
پاچه ي شلوارش رو بالا داد و مشغول برسي زانوش  شد.

_ سالمي ؛ طوريت نشده.
سرش رو بالا اورد ؛ اما صورت بكهيون به قدري نزديكش بود كه جا خورد و عقب كشيد.
_ چرا اينطوري نگام ميكني؟ جاييت درد ميكنه؟
و بكهيون فقط سرش رو به نشونه ي آره تكون داد.
_‌كجات درد ميكنه؟
نگران شد .
اصلا چرا بايد بكهيون انقدر شلوغ بازي درمياورد تا با كله بخوره زمين؟
_ لباتو آويزون نكن؛ فقط بگو كجاته.
_‌ لبام ! لبام درد ميكنه!!

هنگ كرد ؛ متوجه منظور بكهيون نميشد ؛ اخه لباش آسيبي نديده بود!!!
_ لبات كه طوريش نشده!
_ يا چانيولا ي بدجنس! حواست هست؟ ديگه منو نميبوسي!
اخم كمرنگي بين ابروهاش نشست . ناراحت بود از اينكه چانيول خيلي وقتي ميشد كه عميقا نبوسيدتش و هر چيزي هم كه بوده ، يه بوسه ي سطحي ساده بوده!
_ آممم خب ....
_ حرف نزن ؛ فقط منو ببوس!
_ باشه ، باشه !

صورتش رو نزديك تر برد ، اما تا بخواد لب هاش رو روي لب هاي بكهيون بزاره ، بكهيون خودش پيشدستي كرد و خيلي محكم لباشون رو چفت هم كرد.
(‌همينه ! من اينو ميخواستم! )
تو دلش لبخند شيطاني زد . كم كم داشت همه ي كارا خوب پيش ميرفت.
( تو ديگه نميتوي از دستم در بري ! )

از ته دلش خوشحال بود ؛ هر چند اين در مقابل روابط بقيه ، فقط يه بوسه ي ساده ي كوچولو بود.
بعد از چند لحظه بوسه اي كه بينشون اتفاق افتاده بود ؛ چانيول صورتش رو عقب كشيد.
_ بايد برگرديم تو چادر ، بچه ها نگرانمون ميشن.
از سر جاش بلند شد و دست بكهيون رو كشيد ؛ اما دريغ از ذره اي جابه جايي از سمت بكهيون.
_ واقعا ميخواي بري؟
_ دور و برمونو ديدي؟ ميدوني درست وسط يه جنگليم كه هر آن ممكنه يه چيزي بهمون حمله كنه؟
_‌مهم نيست!
_ اوه ! بكيوتي از كي تا حالا انقدر شجاع شده ؟ نكنه همين نيم ساعت پيش من بودم كه داشتم فرار ميكردم؟
_‌الان تو پيشمي ؛ تنها نيستم!
_ چي باعث شده فكر كني من ميتونم از پس يه گرگ گرسنه يا يه خرس وحشي بربيام؟

MY HEART FOR YOU Donde viven las historias. Descúbrelo ahora