پارت ۵۷

238 71 38
                                    


تا به خودش بياد ، كنار بكهيون نشسته بود و به زور جلوي خودش رو گرفته بود كه عصباني نشه!
جين وو ؛ همون پسر غريبه اي كه حس خوبي نسبت بهش نداشت ؛ سمت ديگه ي بكهيون نشسته بود و همراهشون صبحانه ميخورد.

كاي و لوهان خيلي صميمانه رفتار ميكردند و يك بند مهارت خوبي كه توي آرايش كردن بكهيون از خودش نشون داده بود رو ، تحسين ميكردند.
حالا كار به جايي رسيده بود كه سهون از وو ميخواست موهاي كاي رو از ته بزنه ، تا مزه پروني هاش رو تموم كنه.

همگي ميخنديدند و از نگاه تيز چانيول كه ميتونست همينطوري همه اشون رو به قتل برسونه ، غافل شده بودند.
بكهيون فارغ از هرچيزي ، بين حرف ها و خنده هاش ، بازوي وو رو ميگرفت و پيشونيش رو بهش ميچسبوند ، از غذايي كه توي بشقاب اصلي بود ، براي دوست جديدش ميكشيد و تمام و كمال توجهش رو به جين وو داده بود.

مثل هميشه ، اين كاي بود كه زود تر از هركسي متوجه جو ناخوش آيند بين چانيول و بكهيون شد .
نگاه تاريك و سردي كه روانه ي جين وو ي بيخبر از همه جا ميشد .
و مطمئن بود كه چانيول يه بلايي سرش مياره.
_ ميگم بك ؛ يك هم به دوست پسر خودت توجه كن. هر كي ندونه ، فكر ميكنه پس با جين وو اومدي سر قرار .

همه ي نگاه ها به سمتش برگشت.
دست وو كه لپِ بكهيون رو نشانه گرفته بود ؛ توي هوا موند و خيلي سريع مسيرش رو برگشت.
بكهيون زير چشمي نگاهي به دوست پسرش انداخت.
چانيول، چنگالش رو توي سوسيس فرو كرد و به سمت دهانش برد.

همه منتظر عكس العمل خاصي از طرف چانيول بودند كه گاز محكمي از سوسيس بيچاره گرفت.
اب دهنش رو قورت داد و خيلي اروم دستش رو روي بازوي چان كشيد .
_ ميخواي برات اب پرتقال بريزم ؟
فقط نگاهش كرد و چيزي نگفت.
اوضاع داشت بهم ميريخت !
چانيول از دستش عصبي بود ،‌اما اخه اون كه خيلي عادي داشت رفتار ميكرد.
ظرف زيتون رو جلو كشيد و كمي از محتوياتش رو توي بشقاب چانيول خالي كرد .

_ منكه زيتون نخواستم !
_ آمممم اگه كاي همه اش رو ميخورد و تو دلت ميخواست چي ؟
_ ميتونستيم بازم سفارش بديم !
_ اوه !
لبخند دندون نمايي زد و ظرف رو جاش برگردوند .
جمع دوباره به حالت عادي خودش برگشته بود اما با اين تفاوت كه حالا بكهيون بيشتر خودش رو با چانيول مشغول كرده بود تا جين وو !

****
بعد از خوردن صبحانه ي مفصلي كه هتل براشون تدارك ديده بود ؛ وقت اين رسيده بود كه بار و بنديلشون رو جمع كنند و به ويلايي كه از قبل قرار بود اونجا ساكن شن ، برگردند .
با تماس يكي از كاركناني كه همراه چند نفر ديگه در حال آماده كردن ويلا بودند ، بهشون خبر داده شد كه همه چي براي ورودشون حاضره .

كيونگي به همراه لو ؛ كنار استخر ايستاده بودند و از خودشون عكس ميگرفتند .
بكهيون روي صندلي نشسته بود و از اب ميوه ي طبيعيش لذت ميبرد .
سهون در حال صحبت كردن با پدرش بود و گزارش احوال ميكرد .

MY HEART FOR YOU Où les histoires vivent. Découvrez maintenant