پارت ۳۴

364 88 26
                                    


این دور دومی بود که پارک جنگلی رو میدوید .
این روز ها بیشتر از قبل به هیکلش اهمیت میداد و سعی میکرد رو فرم نگهش داره.
اون الان یه دوست پسر سخت پسند داشت که خیلی طول میکشید تا دلش بدست بیاد.
با فکر به کیونگسو ، لبخند به لب هاش اومد و همونطوری که میدوید ، بطری آبش رو نزدیک لب هاش برد و ازش نوشید.
باید هرجور که میشد ، به قولی که به مادر کیونگ داده بود عمل ميکرد.

خیلی جوون بود، اما بیشتر از سنش میفهمید و کارای بزرگتر از سنش انجام میداد.
بعد از مرگ پدرش ، تکیه گاه مادر و دو تا خواهر هاش شده بود.
برای همین مسئولیت پذیری رو از چند سال پیش یاد گرفته بود.
برای مادرش همسر بود و برای خواهراش نقش برادر بزرگ تر رو ایفا میکرد.

صمیمیت بینشون برای همه مثال زدنی بود و کای خانواده اش رو با هیچ چیزی عوض نمیکرد.
درسته اونا هنوز از رابطه اش با کیونگ خبر نداشتند ، اما همیشه دست از حمایت کردنش برنمیداشتند.
و چه چیزی بالاتر از حمایت های گرم خانواده برای یه نوجوون 19 ساله؟
سرعتش رو کم کرد و نگاهی به ساعتش انداخت.
ساعت 7و نیم بود و موقع بیدار شدن کیونگ .
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.
با دیدن اسم کیونگ روی صفحه ی گوشیش ، گل از گلش شکفت و با انرژی بیشتری جوابش رو داد:
_ صبح بخیر مستر دو کیونگ سو.
_ صبح توم بخیر.
_ صبحی که با صدای دوست پسر خوش صدام شروع بشه ، برام یه چیزی فراتر از بخیر شدنه!
نخودی خندیدن کیونگ از پشت تلفن ، زیباترین موسیقی بود که میتونست بشنوه.
رابطه ی این بارش با تمام دفعات قبل فرق میکرد.
این بار با جون و دل؛ پیش اومده بود.
این بار خود واقعیش بود.
این بار ، شده بود همون پسری که برای عشق از خودش میگذشت تا طرف مقابلش در آرامش باشه.
حتی دیگه به نظرات و طرز فکر دیگران هم اهمیت نمیداد ؛ تنها چیزی که براش مهم بود ، نظر کیونگی بود.
میخواست در نظر اون بهترین و جذاب تریت مرد روی زمین باشه.)
_ میشه بریم بیمارستان دیدن بکهیون؟
_ آره حتما! .... به سهون هم میگم تا با لوهان بیان.
_ فکر نمیکنم لوهان بتونه بیاد!
_ چرا؟
_ خب اونا دارن حسابی درس میخونن.
_ چی واجب تر از سر زدن به دو تا دوست مریض؟
_ لوهان.... خب اون رو دوست پسرش حساسه؛ نمیخواد این بار هم تو آزمون ها نمره ی پایینی بگیره.
_ خیلی خب ؛ دوتایی باهم میریم.
_ ممنونم .... کای؟
بعد از کمی مکث اسمش رو صدا کرد .
_ جونم ؛ چیشده؟
_ ممنونم!
کای چشم هاش رو ریز کرد .
کیونگ چرا باید ازش تشکر میکرد؟
خب چانیول هم ، همونجا بستری بود  و حتی اگه کیونگ هم ازش نمیخواست که به ملاقات بکهیون برن ، خودش برای دیدن چانیول هم که شده ،حتما پیش قدم میشد.
_ ممنونم که هستی!
برق از سر کای پرید.
کیونگی ، اولین بارش بود که همچین حرفی رو بهش میزد.
تا الان فکر میکرد که اون به اجبار باهاشه و برای اینکه لوهان رو فراموش کنه باهاش قرار میگذاره.
_ چ... چی گفتی؟
به گوش های خودش شک کرده بود .
نکنه اشتباه شنید؟
_ شنیدی چی گفتم!
و گوشی رو قطع کرد.
حالا کای مونده بود و یه علامت سوال گنده بالای سرش که از شدت تعجب کم مونده بود پس بیوفته.
شروع کرد به خندیدن.
کیف کرده بود.
حسابی خوشحال بود.
_ فااااک. فااااااک دو کیونگ سووووو!
همینطوری داد میکشید و دور خودش میچرخید.
بهتر از این نمیشد.
بهترین روز عمرش بود .
( تا باشه از این روزا )
سرخوش ، فاصله ی بین پارک تا خونه رو یک نفس دوید.
نمیخواست وقت تلف کنه.
دلش پرمیکشید تا کیونگ رو زود تر ببینه و بغلش کنه.
دلش میخواست کله و چشمای گرد و گنده اش رو ببوسه.
بالا و پایین میپرید و مثل بچه کوچولوها ازخوشحالی ، گریه میکرد.
      به خونه اش رسید و بعد از دوش گرفتن ، سوار ماشینش شد تا دنبال کیونگش بره.
اینطوری بهتر بود ، فرصت بیشتری گیرش میومد تا باهاش تنها باشه.
*****

MY HEART FOR YOU Donde viven las historias. Descúbrelo ahora