پارت ۳۷

290 68 19
                                    

باد تندي ميوزيد.
هوا خيلي سرد تر شده بود.
ابر هاي تيره توي اسمون بودند و هران ممكن بود ببارن .
دست هاش رو توي جيبش فرو برد.
انگشت هاش شروع كرده بود به گزگز كردن.
بدنش از سرماي زياد مورمور ميشد.
وقتي اونطوري با عجله و عصبي از خونه زده بود بيرون ؛ اصلا به اينجاش توجه نكرد بود كه چله زمستونه و هرلحظه ممكنه گير برف و بارون بيوفته.

تك سرفه اي كرد و دماغش رو بيشتر فرو كرد تو يقه ي ايستاده ي پالتوش.
سه ساعتي ميشد كه همينطوري آواره ي خيابونا شده بود و داشت براي خودش پرسه ميزد.
هنوز هم عصبي بود.
هنوز هم نتونسته بود حرف هاي سهون رو هضم كنه.
هنوزم نتونسته بود با اتفاقي كه براش افتاده كنار بياد.
هنوزم هم نميتونست باور كنه كه خودش با زبون خودش همه ي حقيقت رو پيش لوهان لو داده.

با ياد اوري اينكه لو همه چيز رو ميدونه و ممكنه به بقيه ي بچه ها هم بگه ، قلبش فشرده شد.
انگار يه خنجر تيزي رو فرو كردن توي قلبش و بالا و پايين ميكردنش.
كلي فكر توي مغزش بود.
كلي حرف توي دلش سنگيني ميكرد.
به معناي واقعي در اون لحظه كم اورده بود.
تنها نقطه ضعف زندگيش رو الان لوهان هم ميدونست .

حالا ديگه اون ميتونست به راحتي چانيول رو، رو انگشتاش بچرخونه و به ريشش بخنده!
پيش خودش فكر كرد كه چقدر بيچاره است.
حتي لحظه اي هم به اين فكر نكره بود كه ممكنه از به هوش اومدن بكهيون بدش بياد !

در اين لحظه ارزو كرد كه كاش بكهيون بيدار نميشد و باعث نميشد تا چانيول اينطوري دوباره جلوش شُل بشه و بند و آب بده!

آه غمگيني كشيد.
فكرش رو هم نميكرد كه دنيا انقدر باهاش بد باشه!
فكرش رو هم نميكرد كه اين همه دردسر براش ايجاد شه!
حتي فكرش رو هم نميكرد كه اين همه مشكل رنگارنگ سرش آوار شه و ندونه چطوري از زيرش در بره.
شونه هاش آويزون شد.
حس بدبختاي كارتون خواب بهش دست داد.
دوباره شده بود همون چانيول چند سال پيش كه از سرِ نداري، با مادرش تو يه خونه ي 30 متريه دربو داغون زندگي ميكرد.
غم و غصه اش كم بود ، و حالا با ياداوري روز هاي تلخ گذشته ، بيشتر دلش گرفت.
تقصير اون نبود كه توي همچين خانواده ي بهم ريخته اي متولد شده بود.
تقصير اون نبود كه هرچقدر تلاش ميكرد به در بسته ميخورد و همه ي كار هايي كه براي انتقام از پارك بزرگ انجام داد بود ، دود شده بودن و به هوا رفته بودن.
اون حتي برگ برنده اش رو هم از دست داده بود!
كل قوانين دنيا عهد كرده بودند تا چانيول رو ناكام از دنيا ببرند.
( سهون _ بكهيون _ لوهان _ _ بيمارستان_ مادر _ خونه _ ماشين _ آقاي اوه _ پارك بزرگ .... )
اين چند تا كلمه دائم توي سرش پِلي ميشد و اون رو بيشتر توي خودش غرق ميكرد.

وقتي به خودش اومد كه جلوي در بيمارستان ايستاده بود.
بدون اينكه حتي خودش بفهمه ؛ از روي عادت جلوي بيمارستان سبز شده بود.
نميخواست بكهيون رو ببينه ، در حال حاضر اون رو مقصر فاش شدن راز مهم زندگيش ميدونست.
اما چاره اي نداشت !
جايي رو هم نداشت كه بره !
حتي در اون لحظه هم نميخواست از پولايي كه توي حسابش بود استفاد كنه و يه اتاق بگيره براي خودش ؛ چون حس ميكرد اينطوري زير دين اوه سهون و پدرش ميره ؛ اونم حالا كه همه چي بهم ريخته بود و ذره اي به برگشتن تو اون خونه فكر نميكرد.
آه عميقي كشيد و با شونه هاي آويزون داخل حياط شد.

MY HEART FOR YOU Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang