پارت ۴۶

246 63 10
                                    


يك ربعي ميشد كه لوهان از ماشين پياده شده بود و سهون رو دست تنها با يه ماشيني كه يهويي خود به خود داغ كرد و  خاموش شد ، تنها گذاشته بود.

از پشت پنجره ميديد كه چطوري زير برف مونده و كلافه داره با تلفنش حرف ميزنه ، اما خب مگه تقصير اون بود كه حالا هم بخواد براش دل بسوزونه؟
شونه اي بالا انداخت و از پشت پنجره ي اتاقش اومد كنار.

مادر پدرش طبق معمول سر كار بودن و نهار رو براي پسرشون اماده توي يخچال قرار داده بودند و فقط كافي بود  لوهان اون رو توي ظرف مناسب بريزه و گرمش كنه.
حوصله ي غذا خوردن نداشت.
مثل چند وقت گذشته ، باز بي اشتهايي سراغش امده بود وكمتر از هميشه غذا ميخورد.

جلوي تلوزيون نشست و روشنش كرد.
شبكه ها رو زير و رو ميكرد تا يه چيز سرگرم كننده پيدا كنه ؛ اما مثل اينكه تلوزيون هم تصميم گرفته بود بيشتر حوصله اش رو سر ببره.
براي همين خاموشش كرد و كنترل رو با حرص روي مبل كوبيد.

_ فاك به تو هم!
و انگشت وسطش رو به سمتش گرفت.
كلافه بود . نميدونست بايد چيكار كنه.
نه دلش ميخواست غذا بخوره و نه اينكه تي وي ببينه.
سر جاش وول ميخورد و در پوزيشن هاي مختلفي سعي  ميكرد بخوابه.
اما همين كه پلك هاش رو روهم فشرد ، صورت سهون جلوي چشم هاش ظاهر شد.
سهوني كه تو كوچه تنها مونده و زور ميزنه با نمايندگي ماشينش تماس بگيره.
سهوني كه دماغش از شدت سرما قرمز شده و به احتمال خيلي زياد حتي نميتونه حرف بزنه ، چون نميتونه لب هاش رو تكون بده.

_‌ فاااااك !
از سر جاش بلند شد و دوباره خودش رو پشت پنجره اش رسوند.
درست حدس زده بود.
سهون در حالي كه داشت دست هاش رو به هم مياليد تا گرمشون كنه ، روي كاپوت ماشين نشسته بود و به خودش مپيچيد .

دونه هاي درشت برف روي موهاي مشكيش جا خوش كرده بود و اگه همونطوري ميموند، قطعا يكي اون بيرون به طرز وحشتناكي سرما ميخورد.
و ميدونست كه اون يه نفر چقدر از آب ريزش بيني و گلو درد بدش مياد!
(‌ فقط يه ليوان شير داغ براش ميبرم همين ! )

به خودش گفت و به سمت آشپز خونه راه افتاد.
چند دقيقه الكي جلوي اجاق گاز اين پا و  اون پا كرد تا شير رو گرم كنه.
اما حواسش پرت شد و همون يه مقدار شيري كه داشت ميجوشوند ، سر ريز شد و به فنا رفت.
دستپاچه ؛ شير جوش رو بدون دستمال بلند كرد و همين كه انگشت هاش دور دستگيره ي داغ حلقه شد ؛ دادش بلند شد و اون رو روي سراميك هاي آشپزخونه ول كرد.
آشفته بازاري بوجود اومده بود كه بايد ميديديش!
دستش ميسوخت و از شدت درد و كلافگي شروع كرد به گريه كردن.

از حرص لگد محكمي حواله ي گاز كرد و باعث شد ناخن انگشت شصتش برگرده و درد بگيره.
خسته از اون همه بدبياري كه يهو سرش نازل شد ، فين فين كنان به سمت در خروجي به راه افتاد.
ميخواست ببينه سهون در چه حاله.
از چشمي به بيرون نگاهي انداخت، اما سهون رو نديد!
ماشين همونجا بود ولي خبري از صاحب ماشين نبود.
فوري در رو باز كرد و به اطراف سرك كشيد.
سهون زير درختي نشسته بود و ميلرزيد.

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now