پارت ۷۴

209 41 2
                                    

( میدونستین فقط یک پارت تا تموم شدن داستانِ     " قلبم برای تو " مونده؟
اما این همه اش نیست !!!
من مهمونتون خواهم کرد به چند پارت افتر استوری)
😉😉😉😉😉😉😉😉😉😉😉😉

ساكت و بي صدا روي تخت نشسته بود و داشت به اين فكر ميكرد كه چطوري سر حرف رو با چانيولي كه به سقف خيره شده بود باز كنه .
براي خودش هم سخت بود كه در اين باره صحبت كنه ؛ اما بالاخره بايد از يه جايي ابهاماتش رو از بين ميبرد.
شايد بهتر بود ازش درمورد پدر و برادرش ميپرسيد و همه چيز رو ميفهميد ؛ به هر حال مرگ يونگي بي تاثير توي حال و احوال جفتشون نبود !
اگه با هم حرف ميزدن ؛ خيلي از سو تفاهم ها و سوالاتي كه توي ذهن بكهيون بوجود اومده بود رو ميتونستند حل كنند  .

سرجاش جا به جا شد و به سمت چانيولي كه همچنان به يك نقطه خيره مونده بود ، چرخيد .
_ چان ؟ ميخواي باهم صحبت كنيم ؟
نفس عميقي كشيد و دست هاي عرق كرده اش رو مشت كرد .
دلش نميخواست شروع كننده ي اين بحث خودش باشه ؛ اما در حال حاضر چاره اي نداشت.
_ خيلي دوست دارم باهات همدردي كنم چان اما توي شرايطي نيستم كه بخوام بدون اينكه ازت چند تا سوال بپرسم ، به حال خودت رهات كنم !
خيلي آروم به سمت بكهيون چرخيد و به چشم هاي منتظر و سواليش خيره شد.

_ من يونگي رو نكشتم !
_ سوالم اين نبود !
صاف نشست و دست هاش رو دو طرف بدنش قرار داد :
_ پس بپرس !
_ درمورد يونگي و پدرش ميخوام بدونم . ارتباط تو باهاشون چيه ؟
_ يونگي برادرم بود !

كوتاه جواب داد .
دوباره شده بود همون چانيول پنج سال پيش كه مرگ مادرش باعث گوشه گيري و ساكت شدنش شده بود !
_ اون هم ميدونست؟
با صدايي كه به زور جلوي تحليل رفتنش رو گرفته بود ، پرسيد .
_ نميدونست ؛ من بهش گفتم !
_ كِي همچين اتفاقي افتاد ؟
_ وقتي بيمارستان بودي !
_ تو ميدونستي كجا پنهان شده ؟
_ ازش پرسيدم !
_ پرسيدي و بهت راستشو گفت ؟ مطمئني زورش...
_ گفتم اگه آدرسشو بهم نگه ميكشمش !
دست هاش رو شوكه جلوي دهانش قرار داد و هيني كشيد .

_ آدرس باري كه توش قايم شده بود رو بهم داد و رفتم سراغش !
_ بعدش... بعدش چيشد ؟
كلافه دستي توي موهاش كشيد و از روي تخت پايين رفت .
ليوان آبي كه روي ميزش بود رو برداشت و مقداري ازش نوشيد .
_ دونستن اينا چه فرقي به حالت ميكنه؟
_ متوجه منظورت نميشم !

شاكي شد ؛ چانيول نميخواست بهش جواب بده ؟
درسته ناراحت بود ، اما اون هم حق داشت كه بدونه در نبودش چه اتفاقاتي  افتاده .
_ واضح گفتم ؛ حوصله ندارم گفتگوي مزخرفي كه بين منو اون رواني اتفاق افتاده رو دوباره تكرارش كنم !
_ هي چانيول ! تو بايد بهم بگي چي بهش گفتي ! بايد بدونم آخرين حرفايي كه درمور من بهت زده چي بوده !اينطوري حس ميكنم كه باعث مرگش من بودم !
_ چرا برات مهمه چي گفته ؟ نميشه مثل گذشته فقط فراموشش كني؟
_ يونگي كسيه كه باعث شد من خودكشي كنم ؛ به نظر تو اين چيز كميه ؟ چطوري ميتونم بيخيالش بشم ؟

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now