پارت ۶۴

228 55 20
                                    


کش و قوسی به بدنش داد و بعد از شکوندن قلنج گردنش ؛ پلک هاش رو از هم باز کرد .
آفتاب بالا اومده بود و به راحتی میتونست حدس بزنه که وسط روزه !
در حالی که پایین چشم هاش رو میمالید سر جاش نشست .
چانیول رفته بود ؟
نگاهی به اطرافش انداخت ؛ و همونطوری که دنبال تیشرتش میگشت ، از روی تخت پایین اومد .
نه لباسش رو میتونست پیدا کنه و نه خبری از چانیول بود .

گیج و منگ جلوی آیینه رفت تا موهاش رو شونه بزنه و در نهایت تعجب به تیشرتی که تنش بود خیره شد .
تا جایی که یادش میومد ؛ دیشب لخت خوابش گرفته بود و حتی در این میان برای آب خوردن هم بیدار نشده بود !

_ بک بکی ؟
با صدای تهیون به خودش اومد و چشم های پف کرده اش رو بار دیگه مالید .
_ بیدار شدی بکی ؟
_ چند دقیقه ای میشه !
_ خیلی خب . هیونگ اجازه نداد بیدارت کنیم . گفت طول امتحانات خیلی خسته شدی ، به خواب بیشتری نیاز داری !

پوزخندی روی لب های بکهیون نشست .
در واقعا خستگی بدنیش ، به خاطر امتحانات نبود !
_ هی راستی ؟ چرا گذاشتی هیونگ روی زمین بخوابه ؟ کمرش درد میکنه !
_ چی ؟ رو زمین ؟ رو زمین نبود که !!!
تهیون چشم هاش رو توی  حدقه چرخوند و از اتاق خارج شد .
_ خودم دیدم پایین تخت رو زمین خوابیده بود !
و در رو بست .

( چانیول رو زمین نخوابیده بود )
زیر لب گفت و پشت سر برادر فضولش بیرون رفت .
حدس میزد اون روز مادرش برای تصحیح برگه های امتحانی دانش آموز هاش به مدرسه رفته باشه ، اما در کمال ناباوری ؛ اون رو کنار چانیولی که پیشبند آشپزخونه ی مادرش رو دور کمرش بسته بود و ظرف میشست ؛ پیدا کرد .

_ دارم خواب میبینم ؟
بهت زده داخل آشپزخونه رفت و پشت چانیول ایستاد .
_ بیدار شدی پسرم ؟ بیا برات صبحانه کنار گذاشتم .
یونا گفت و از توی یخچال پیازچه های خورد شده رو بیرون آورد .

_ اینجا چخبر شده ؟
از چایول پرسید .
_ میخوایم نهار درست کنیم !
آخرین بشقاب رو هم شست و سر جاش گذاشت.
_ چه جالب ! من فکر کردم میخواین کره ی مریخو فتح کنین !
_ اون که فتح شده .
چانیول با خنده گفت و پیشبندش رو باز کرد .
_ کارم تموم شد !

اعلام کرد و با لبخند به سمت یونا قدم بر داشت .
_ میتونی این سبزیجاتو سرخ کنی . حواست باشه از روغن زیتون استفاده کنی . توش سرکه نریز وگرنه بکهیون معده درد میگیره . سعی کن بیش از حد سرخشون نکنی ، اما خام هم نباشن !
چانیول هاج و واج به توضیحات یونا گوش میداد .
مگه یه سبزی سرخ کردن این نبود که سبزیجات رو توی روغن داغ شده بریزه و همش بزنه تا زمانی که بپزن ؟

_ بلدی ؟
بکهیون در حالی که از دیدن قیافه ی درمونده ی چانیول به خنده افتاده بود ازش پرسید .
_ من هیچوقت آشپزی نکردم !
با خجالت گفت و انگشت هاش رو توی هم قفل کرد .

_ اوه چانیولی ! عیبی نداره . خودم انجامش میدم .
یونا با مهربونی گفت و هویج های توی دستش رو روی میز گذاشت .
_ من کمکش میکنم .
بکهیون گفت و ظرف سبزیجات رو برداشت .
_ بیا چانی . یادت میدم چطوری آشپزی کنی .
_ مطمئنی خوت بلدی ؟
_ معلومه که بلدم .
مغرورانه گفت و ماهیتابه ی مخصوصی رو برداشت .

MY HEART FOR YOU Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt