پارت ۶۸

186 49 9
                                    

خیس از عرق با قلبی که هر لحظه تپشش بیشتر از قبل میشد ؛ از خواب پرید .
سر درد مثل جریان برق ، توی مغزش میپیچید و بدنش رو سست میکرد .
این دیگه چه جورش بود ؟
کابوس وحشتناکی که دیده بود ؛ دائم از جلوی چشم هاش عبور میکرد و بکهیون اصلا نمیفهمید که چرا باید همچین خوابی رو میدید !

* پسرنامعلومی که دست هاش رو گرفته بود و دنبال خودش میکشید !
صدای داد و فریادش کل فضای تاریک و بی انتها رو فرا گرفته بود و از هیچکس کمکی بهش نمیرسید !
چانیول گوشه ای ایستاده بود و با ناراحتی نگاهش میکرد .
مادرش اشک میریخت و با زجه اسمش رو فریاد میزد ! *

دستش رو روی سینه ی دردناکش گذاشت و سعی کرد به نفس هاش تعادل ببخشه .
بعد از فهمیدن حقیقت اینکه توی مدرسه حالش بد شده و بردنش بیمارستان ؛ مدام به اون روز فکر میکرد .
چرا باید جر و بحث دو نفر دیگه اون رو به این حال میانداخت ؟
اصلا چه چیزی باعث شده بود که تا این حد مریض بشه که بخاطر بحث افراد دیگه غش کنه و از حال بره ؟

مادرش هیچوقت بهش نگفته بود که چرا قبلا دارو مصرف میکرده و چرا دکتر ها بهش گفتن بخاطر شوک عصبی دچار اختلال فراموشی شده !
کاش میتونست درموردشون با یکی که همه چیز رو میدونست ، صحبت کنه ؛ اینطوری شاید کمتر دچار سردرگمی میشد و بهتر با این دردش کنار میومد !

به هیچ وجه دلش نمیخواست تا اخر عمر توی بی خبری بمونه .
باید همه چیز رو درمورد گذشته اش میفهمید و باهاشون رو به رو میشد .
حتی درمورد حرف هایی که یونگی بهش زده بود هم فکر میکرد !

اصلا بخاطر چه چیزی ازش جدا شده بود و چرا یونگی اصرار میکرد که اشتباهات گذشته اش رو براش جبران کنه ؟
آیا واقعا این همه احساس گناه و عذاب وجدان برای خیانت لازمه ؟
یا نکنه یونگی داشت بهش دروغ میگفت ؟
توی بغل خودش مچاله شد و مثل جنین داخل شکم ، به خودش پیچید و سعی کرد خوابش ببره !
شاید همین نزدیکی ها از همه چیز سر درمیاورد !

****
هیستریک پاش رو تکون میداد و پوست کنار انگشتش رو میکند .
وقتی پای تلفن از دکتر شنیده بود که یونگی فرار کرده ؛ تمام توانش رو جمع کرده بود تا اون بیمارستان کوفتی رو آتیش نزنه !
یعنی حتی عرضه ی نگه داری از یه پسر مریض رو هم نداشتن ؟
ازشون شکایت میکرد !
یونگی نباید فرصت این رو پیدا میکرد که بتونه از دست نگهبان ها فرار کنه .

با ورود دکتر ؛ عصبانی از جا بلند شد و به سمتش رفت :
_ دکتر ؟ دقیقا بهم بگین چه اتفاقی افتاده ؟ یونگی چطور تونست فرار کنه ؟
_ یونگی با مخ زنی تونست از اینجا فرار کنه !
ابروهاش بالا پرید .
چه کوفت داشت میشنید ؟
_ یعنی چی با مخ زنی ؟ لطفا واضح صحبت کنین !
مونگی روی صندلی که جلوی میز دکتر بود نشست و منتظر به چشم هاش خیره شد :
_ نمیدونم چطوری اما اون  تونسته بود با همراه یکی از بیمارهامون ارتباط برقرار کنه و از طریق ایشون از بیمارستان فرار کرده !
_ این بیمارستان بی در و پیکره ؟ چطور اجازه دادن از ساختمان خارج شه ؟
_ نگهبان ها که همه ی بیمار ها رو با قیافه هاشون نمیشناسن خانم محترم ! وقتی یکی فرم بیمارستان تنش نیست و با یکی از افراد عادی میره بیرون ؛ کی میتونه جلوشون رو بگیره ؟
_ این همه پرستار و دکتر اینجا هست ! یعنی هیچکدومشون قیافه ی برادر من رو تشخیص ندادن ؟

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now