◇S2_P2◇

198 43 19
                                    


با شنيدن كلمه ي بهار ، مردم اكثرا به ياد درخت هاي شكوفه زده و ميوه هاي آبدار و گل هاي رنگارنگ ميوفتن ؛ اما چيزي كه اين كلمه رو براي بكهيون متفاوت ميكرد ، يادآوري روز هايي بود كه با تمام درد ، پشت در هاي بسته ي عمارت اوه مينشست و منتظر اين ميموند كه شايد بتونه از كسي خبري از چانيولي كه يك سال بود رفته بود ، بگيره !

روز هاي تكراري و خسته كننده ، از پس هم ميگذشتن و بكهيون به تنهايي با اين درد مقابله ميكرد !
اون محله ، تبديل شده بود به يكي از كم تردد ترين جاهايي كه بكهيون ميتونست پا بگذاره !
با رفتن چانيول ، اقاي اوه كمتر به خونه اش سر ميزد و اون حتي ديگه نميتونست سهون و لوهاني كه از مدرسه فارغ التحصيل شده بودند رو ببينه !

با مشغول كردن خودش به درس خوندن و گذروندن اوقات تنهاييش توي كلاس هاي فوق العاده ي مدرسه هم به دادش نميرسيد و بكهيون نميتونست بخشي از ذهنش رو كه درگير اتفاقاتي كه مربوط به چانيول ميشد رو التيام ببخشه .
درس خوندن توي  اون شرايط ، يكي از مسخره ترين كار هايي بود كه بكهيون انجامش ميداد ، بنابراين تصميم گرفته بود كه براي هميشه از چيز هايي كه باعث ميشد تا اين حد بي رمقش كنه ، دست بكشه !
شايد بايد مثل خود چانيول عمل ميكرد و همه چيز رو پشت سرش رها ميكرد و ميرفت .

اين براش بهتر بود و باعث ميشد زندگيش رو از نو شروع كنه ؛ اما از اين خبر نداشت كه سرنوشت مثل ريسمان قرمزي كه توي افسانه ها خونده بود ؛ اون رو به زندگي كه بايد ميديد ، وصل كرده بود !

***
دست كشيدن از همه چيز ، درست زماني كه فقط يك هفته تا آزمون وروي دانشگاهش مونده بود ، تصميم خيلي سختي براي بكهيون بود ، اما اون ديگه نميتونست با اين شرايط به زندگيش ادامه بده .
شايد سال بعد ميتونست هوش و حواس خودش رو جمع كنه تا نمره ي بهتري توي آزمونش بگيره !

_ مطمئني ميخواي بري اونجا ؟
يونا كنارش روي تخت نشست و با نگراني ازش پرسيد .
_ ميخوام از اين فضا دور باشم !
_‌اما پسرم ؛ ما همگي كنار توييم !
_ اين شهر لعنتي ، منو ياد گذشته ي مزخرفم ميندازه ! كه چطور توسط چانيول مثل يك آشغال دور افتاده شدم !
_ اين حرفو نزن بكهيون !
_ اون حتي منو لايق اين ندونست كه خبري از خودش بهم بده !
_ شايد دليلي داشت !
_ يك ساله ؛ هر روز ميرم دم خونشون ،‌اما كسي بهم حتي جواب هم نميده ! معلومه كه منو دور انداختن ! وگرنه كدوم ادم عاقلي با دوست پسرش همچين كاري ميكنه!

يونا ساكت شد  ؛ در واقع چيزي در مقابل حرف هاي منطقي بكهيون نداشت كه بگه .
چانيول پسرش رو ترك كرده بود و اون رو بين يك مشت احساس پوچ و سردرگمي ، رهاش كرده بود !
_ اميدوارم پيش مادربزرگ ،حالت بهتر شه !

زيپ چمدونش رو بست و از سرجاش بلند شد .
_ قبلش ميخوام برم ديدن يكي !
_ ميخواي بري ديدن كي ؟
_ يونگي !
_ اون كه مرده بكهيون !
_ حتي اون هم خود سر تصميم گرفت و به حرف هام گوش نداد ! گاها حس ميكنم مسئول مرگش منم !
_‌تو تقصيري نداشتي بك ! اون مريض بود !
_ درسته !
_ و اميدوارم الان به آرامش رسيده باشه!

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now