پارت ۶۳

218 54 2
                                    


دو هفته از سفرشون به ججو ميگذشت .
بكهيون به بهانه ي درس خوندن ، خونه ي چانيول ميموند و فقط در مواقع ضروري از اونجا خارج ميشد .
لوهان بهش سر ميزد و كيونگي براي كمك توي درس هايي كه در طول ترم نتونسته بود بخونتشون ، پيش بكهيون ميومد و باهم كتاب هاشون رو مرور ميكردند.
ميشد گفت ارامش نسبي بينشون برقرار بود .
حتي در طول اين چند روز  سر و كله ي مونگي و برادر عوضي تر از خودش هم پيدا نشده بود.

و سهون چقدر از اين بابت احساس رضايت ميكرد.
چون به هيچ وجه دلش نميخواست دوباره چانيول رو دربو داغون ببينه .
چانيولي كه به تازگي تونسته بود مشكلاتش رو پشت سر بگذاره و ازشون عبور كنه .
و بكهيوني كه به ياد نمياورد چه گذشته ي دردناك جگر سوزي داشته .

***
_ بك نميخواي دست از سرشون ورداري؟
اخم الود گفت و خودش رو روي تخت بالا كشيد.
چند وقتي ميشد كه بكهيون زيادي بهش توجه نشون نميداد و خودش رو مشغول كتاباش ميكرد .
_ تو بخواب . بايد مسئله هاي اين صفحه رو هم حل كنم .
چشم هاش رو باريك كرد .
بكهيون نبايد انقدر نسبت بهش بي تفاوت ميشد !
از تخت پايين رفت و بالاي سر پسر ريزه اي كه روي دفترش خم شه بود ايستاد.
_ تموم ميكني يا نه ؟
و جوابي ازش دريافت نكرد .
_ حتي شامم نخوردي ؛ گشنه ات نيست ؟
و وقتي دوباره صدايي ازش نشنيد ، صندليش رو با ضرب عقب كشيد ؛ طوري كه تكيه ي بكهيون از روي ميز گرفته شد و پيشونيش به سطح ميز فلزيش برخورد كرد :

_ يااااا ! ميخواي يه ذره درسي هم كه خوندم يادم بره ؟
_ چرا نمياي بخوابيم ؟ ساعت 11 شبه !
_ مگه تو هميشه اين ساعت ميخوابي ؟
طلبكار به چانيول زل زد .
از اينكه حواسش رو پرت ميكرد ، به تنگ اومده بود و دلش ميخواست برگرده خونه ي خودشون !
حداقل تا زماني كه امتحاناتش تموم نشدن !

_ خب خسته شدي ! بخاطر خودت ميگم !
_ چانيولي بزار درسمو بخونم ! تو به پشتوانه ي پدرت ميتوني وارد هر دانشگاهي كه خواستي بشي ؛ اما من بايد زور بزنم و درس بخونم تا بتونم تو آزمون ورودي دانشگاه قبول شم .
صندليش رو به زور جلو كشيد و دوباره روي دفترش خم شد.

هوفي كرد و به روي تختش برگشت .
هيچ وقت فكرش رو هم نميكرد كه يه پسر بچه ميتونه انقدر زندگيش رو تحت تاثير قرار بده .
نديدن شيطنت هاي هميشگي بكهيون و سر و صدا نكردنش ؛ عجيب حوصله اش رو سر ميبرد و نميتونست كاري بكنه !
حتي بعد از شبي كه پنهاني روي بكهيون خالي شده بود هم ؛ دستش ميانداخت و يه سكس درست حسابي باهم نداشتن و تنها بهونه ي بكهيون چيزي جز امتحانات پايان ترمش نبود !

به پشت روي تخت دراز كشيد و سعي كرد بدون توجه به صداي خرچ خرچي كه بكهيون توسط مدادش درمياورد ، بخوابه.
فردا آخرين امتحانشون بود و دلش ميخواست بكهيون رو به رستوران ببره !
با تصور پايان هاته شام فردا شب ، به خواب شيرين و عميقي فرو رفت ؛ طوري كه اگر بكهيون كنارش توپ هم در ميكرد ؛ بيدار نميشد !

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now