پارت ۶۹

175 46 11
                                    

دستش رو توی جیبش فرو برد و با حس نکردن گوشیش ، یه دور سرجاش تا مرز سکته پیش رفت ؛ اما بلافاصله به یاد اورد که موبایلش رو توی خونه جا گذاشته .
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به سمت برادرش که با تمام اجزای صورت توی منو فرو رفته بود ؛ متمایل کرد .

_ یه چیز برگر گنده میخورم .
یونا سرش رو تکون داد و به سمت بکهیون چرخید :
_ تو چی میخوری؟
_ منم از همون میخورم . با سیب زمینی و قارچ .
باشه ای گفت و از جاش بلند شد .
انقدر ذهنش درگیر بود که متوجه نشد با تنه به خانمی که از رو به رو داشت میومد ، زده !

_ حواست کجاست ؟
_ متاسفم .. متاسفم ...
چندباری سرش رو خم کرد و از فرد روبه روییش معذرت خواست ؛ اما گویا اون نمیخواست بیخیال بشه .

یقه ی یونا رو گرفت :
_ چشمای کورتو باز کن ، کچاب ریخت روی کیفم !
و قسمت کثیف کیفش رو روی پیراهن سفیدی که تن یونا بود ، کشید :
_ معذرت میخوام .

اشک توی چشم هاش حلقه بست .
آدم ضعیفی نبود و میتونست از خودش در برابر ادمای پررو دفاع کنه ؛ اما الان حالش اصلا خوب نبود .
نمیتونست تمرکز کنه ، برای همین اشکش دراومده بود .

_ هی تو !!!
با دیدن اتفاقی که برای مادرش افتاد ، با عجله به سمتشون رفت و بین یونا و همون خانم ایستاد :
_ چخبر شده ؟ حق نداری با مادر من اینطوری رفتار کنی !
_ مادرت گند زد به کیفم ! میدونی چقدر پولشه ؟
با عصبانیت چشم هاش رو چرخوند و دست به سینه به بکهیون خیره شد .

_ اون که معذرت خواست .
_ معذرت خواهیش کیفمو تمیز  میکنه ؟
بدش اومده بود ، نمیتونست تحمل کنه زنی ، اینچنین گستاخانه با مادرش برخورد داشته باشه .
کلاه گروه قیمتی که چانیول براش خریده بود رو از روی سرش برداشت و با اون قرمزی روی لباس مادرش رو پاک کرد :

_ قیمت این کلاه از قیمت کیف فِیک تو ، خیلی هم بیشتره . اما اینو یادت نگه دار ، انسان بودن بیشتر می ارزه ‍!
و کلاه رو توی بغل دختر متعجب رو به روش پرت کرد :

_ اینم خسارت کیف داغونت ؛، میتونی با فروختنش پول خوبی به جیب بزنی !
دست یونا رو گرفت و دنبال خودش کشید .
تهیون با دیدن اوضاع بهم ریخته ، کیف مادرش رو از روی میز برداشت و دنبالشون دوید بیرون .
دست های یونا از شدت ناراحتی میلرزید .
تمام افکارش بهم ریخته بود و حتی نمیتونست کلمه ای به زبون بیاره .

بکهیون کمکش کرد تا کنار جدول بنشینه .
تهیون بطری ابی که توی کوله اش بود رو جلوی لب های خشک مادرش گرفت تا جرعه ای ازش بنوشه .
و وقتی حالش جا اومد ؛ نفس عمیقی کشید .
_ حالت خوبه ؟ چرا جوابشو ندادی مامان ؟
یونا نگران سرش رو بالا اورد و به چشم های عصبی بکهیون خیره شد :
_ من نمیخواستم نگرانتون کنم . نباید باهاش درگیر میشدی !
_ اون داشت بهت بی احترامی میکرد !
_ عیبی نداشت بکهیون ! من برای آرامش خودمون ...
_ برای ارامش خودمون نباید اجازه بدی هر کسی که دلش خواست بهت توهین کنه ! اون زنیکه در حدی نبود که بخواد بهت بی احترامی کنه !
_ عیبی نداره پسرم ... عیبی نداره.

MY HEART FOR YOU Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt