پارت ۴۳

273 78 18
                                    

همگي جلوي دفتر مدير يه لنگه پا ايستاده بودند تا بك از اون تو بياد بيرون.
چانيول مدام به ساعتش نگاه ميكرد و پيش خودش فكر ميكرد كه چقدر دارن بيخودي طولش ميدن؛ مگه اومده بود مصاحبه ي كاري؟
اين وسط لوهان و كيونگ مثل مرغ پر كنده ، بال بال ميزدند تا از لاي در توي اتاق سرك بكشند و اطلاعات جمع كنند.
سهون و كاي به ديوار تكيه داده بودند و دوست پسراي خودشونو ديد ميزدند!

البته اگ بخوايم وارد جزئيات بشيم ، كاي با ديدن شيطنت هاي كيونگ ، قند توي دلش آب ميشد و ميخواست گازش بگيره ، اما احساسات سهون زياد جالب نبود .
به زور جلوي خودش رو گرفته بود تا مثل قبل دنبال لوهان نيوفته و خودش رو آويزون نشون نده. دقيقا برعكس چيزي كه ميخواست رفتار ميكرد.
تصميم گرفته بود اينبار يكاري كنه كه لو خودش براي باسازي رابطشون پيش قدم شه ! واقعيتش خسته شده بود از اين همه منت كشي كه آخرش به هيچ و پوچ ختم شده بود.

_ اومد اومد !
كيونگ تند تند اعلام كرد و يقه ي لو رو گرفت و عقب كشيد.
چند ثانيه بعد ؛ بكهيون از اتاق مدير بيرون اومد .
_ بكهيوني خوشگلم!
محكم بغلش كرد و به خودش فشارش داد.
لوهان هم به جمعشون اضافه شد و دست هاش رو از روي بازو هاي كيونگ رد كرد و جفتشون رو بغل كرد:
_ خوش برگشتي !
بكي ذوق زده از اينكه پيش دوست هاش برگشته ، همراهشون ميخنديد و صداي جيغ و دادش به اسمون رفته بود.
درسته هنوز هيچي از ادم ها و روابطه گذشته اش رو به ياد نمياورد ، اما عجيب با پسرايي كه از لحظه ي  باز كردن چشم هاش پيشش بودن ، احساس راحتي و صميميت ميكرد.

حسش بهش ميگفت كه در گذشته رابطه ي خيلي قوي باهم داشتن و براي همين اونها تمام مدت مراقبش بودن و يك لحظه هم ازش قافل نميشدن.
زير چشمي ، نگاهش رو سمت چانيول برگردوند.
تند تند داشت توي گوشيش يه چيزي تايپ ميكرد. از اخم واضحش ميشد پي برد كه زياد روبه راه نيست و بكهيون دليل كوفتيش رو نميدونست.
اين چند روز اخير ك به ديدنش ميرفت ، همش بي حوصله بود و كمتر با بكي وقت ميگذروند و اغلب اوقات هم مشغول چت با يكي بود كه بكهيون اصلا سر درنمياورد كيه كه هي داره بهش پيام ميده و آرامش رو ازشون گرفته.

_ چانيولا؟
با صداي بكهيون سرش رو بالا اورد و با ديدن قيافه ي مظلوم گرفته اش جا خورد .
_  بك ؟چرا اينطوري شدي يهو؟
لوهان كه با تعجب نگاهش ميكرد پرسيد.
اما بكهيون بدون توجه به سوالش ، دوباره چانيول رو صدا زد.
_ چيشده بكي؟
موبايلش رو توي جيبش گذاشت و به سمتش قدم برداشت.
_ دستمو بگير!
همگي با تعجب به دست دراز شده ي بكهيون خيره شدند.
_‌چرا؟ نميتوني راه بري؟ سرت گيج ميره ؟ جاييت درد ميكنه؟
لوهان يه بند سوال ميپرسيد، اما انگار بكهيون صداش رو نميشنيد و فقط تنها چيزي كه ميديد ، پسر قد بلندِ متعجبي بود كه به طرفش ميومد و در نهايت دستش رو گرفت.
_‌چيزي ميخواي؟
_ منو ببر سر كلاس!
فَك همشون از رفتار عجيب غريب بك ، به زمين چسبيده بود.
خود چانيول هم كمتر از بقيه نبود.

MY HEART FOR YOU Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin