پارت ۵۵

242 66 15
                                    


هر كدوم با ماشين هايي كه براشون آماده شده بود راهي جاده شدند. البته به دليل ناشي بودن كاي توي رانندگي، تصميم بر اين شد كه اونها با سهون و لوهان همسفر بشن.
از اونجايي كه درخت ها شكوفه كرده بودند و طبيعت سر سبز بود ؛ ديگه قرار نبود به سرعت مسير رو طي كنند تا به مقصد برسند.

هرسال ؛ ججو يكي از معدود تفريهگاه هايي بود كه بهش سر ميزدند و چند روزي رو اونجا ميگذروندند ؛ اما اينبار به دليل اينكه دو نفر ديگه به جمعشون اضافه شده بود ؛ تصميم گرفتند تايم بيشتري رو اونجا بمونند و به همه جاهاي ديدنيش سر بزنند.
اينبار ديگه سفرشون ؛ مختص تعطيلات نبود و هر سه جفتشون كاپلي اومده بودند.

ديگه خبري از مور مور شدنِ كاي و چانيول نبود ؛ كه هر بار با ديدن رفتار عاشقانه ي سهون و لوهان  به خودشون ميلرزيدند و ارزو ميكردند تا زود تر به ويلا برگردندو خودشون رو سرگرم كنند تا سَمي كه جلوي چشم هاشون ديده بودند ؛ رو از ياد ببرند.

_‌ سرتو بيار تو !
اين بار چندمي بود كه چانيول تذكر ميداد ؛ اما كو گوش شنوا؟
بك مثل توله سگ، سرش رو از پنجره بيرون برده بود و از در آويزون شده بود.
_ بك ، بيا تو ! چرا حرف گوش نميدي؟
_ حواست هست از وقتي راه افتاديم همش داري غر ميزني؟
و خودش رو محكم به پشتي صندلي كوبيد.
_ به خاطر خودت ميگم ؛ تو هم كه همش داري لجبازي ميكني.
_ ايييش.

و با ديدن ماشين سهون كه ازشون سبقت گرفت ؛ دوباره همه چي يادش رفت و اينبار از سمت راننده به جلو خم شد و براي لوهاني كه نگران دستو پا ميزد تا بك سر جاش بشينه ؛ دست تكون ميداد.
_ بشين سر جات بكهيون ؛ داري حواسمو پرت ميكني!
و با دست راستش ؛ هر چي در توان داشت ، به عقب هلش داد و روي صندلي نشوندش.
_ چيكار داري ميكني؟
و چانيول بدون توجه به سوال بكهيون ، راهنماش رو زد و كمي جلو تر ، ماشين رو نگه داشت.
_ هي چرا وايستادي؟
به سمتش چرخيد.
_‌بكهيون!

و با ديدن چشم هاي سردرگمِ براقش ، عاجز از برخورد تند ، به سمتش خم شد و كمربند ايمنيش رو بست.
_ لطفا بك! بزار سالم برسيم! اونجا هر چقدر دلت خواست شيطوني كن!
_ منكه كاري نكردم!
و مثل ارتش شكست خورده سرش رو به شيشه تكيه داد و به بيرون خيره شد.
_‌آه خداي من!
بكهيون واقعا كيوت بود!
براي همين بكيوتي ، بيشتر بهش ميومد تا بكهيون.
و دوباره راه افتاد.
_ ميخواي موزيك گوش بديم؟
با نشنيد جواب بكهيون ، نيشخندي زد و سيستم رو روشن كرد.
با ريتم موسيقي روي فرمان ضرب ميزد و سرش رو تكون ميداد.
حال و هواي بهاري ، عجيب با اهنگي كه به تازگي از خواننده ي مورد علاقه اش منتشر شده بود ، همخواني داشت.
صورتش رو به سمت بكهيون برگردوند و باعث شد نا خود آگاه اون هم بهش نگاه كنه.
لبخندِ صميمانه اش ، نشان از واقعي بودن احساساتش داشت.

چانيول هيچوقت اينطوري احساسش رو بروز نداده بود.
و ميشد گفت ، بكهيونِ ريزه ميزه اي كه كنارش نشسته بود ، توانايي تغيير احساساتِ خفته ي چانيول رو داشت.
البته كه خودِ چانيول اين اجازه رو داده بود تا حصار دورش رو خراب كنه و نزديكش بشه.
انقدري نزديك كه ديگه حريم شخصي براش بي معني باشه و بكهيون تا جايي پيش بره كه بتونه با اجازه ي خودش هر طور كه دوست داره چانيول رو پشت سرش بِكشه!

MY HEART FOR YOU Donde viven las historias. Descúbrelo ahora