خيلي سعي كرد زودتر از شرش خلاص شه ، اما مونگي تو فكر اين نبود كه به اين زودي ها از كنار چان جُم بخوره.
گه گاهي زير چشمي برادر مونگي رو ميپاييد . بايد سر از كار اون هم درمياورد.
حالا كه مونگي يه نفر به عنوان باديگارد به همراه داشت ، اوضاع يكم سخت تر ميشد.
درگير و دار فكر كردن به برادر ديلاق مونگي بود كه با صداي آشنايي از افكارش بيرون كشيده شد ._ چانيول؟ تو اينجا چيكار ميكني؟
با ديدن يونا ، به زور آب دهنش رو قورت داد. از اين نگران بود كه نكنه سهون قضيه ي قهر كردنش رو بهش گفته باشه.
_ سلام . امممم... اومده بودم به بكهيون سر بزنم.
با دست پاچگي گفت.
يونا با تعجب به سر تا پاش نگاه كرد.
_ نرفتي خونه ؟
_ چطور مگه؟
_ آخه لباسات همونايي هستن كه صبح تنت بود!
معذب جلوي پالتو اش رو چسبيد.
چطور ميتونست بگه حتي وقت نكرده حموم بره و با دعوا از خونه زده بيرون؟_ كار مهمي داشتم ، براي همين وقت نشد لباس هام رو عوض كنم.
يونا لبخندي زد.
_ صبر كن برات يه چيز گرم بيارم بخوري ، معلومه سردت شده ، رنگت پريده!
چانيول دستي به صورتش كشيد. با لبخندي سرش رو به نشونه ي مثبت تكون داد.
_ اوپا؟ اون زنه كي بود؟چشم غره اي بهش رفت. در واقع به اون هيچ ربطي نداشت ، اما براي جلب اعتماد مونگي بايد باهاش راه ميومد.
_ مادر دوستم!
_ خدمتكارتون گفت كه يكي از دوستات تو بيمارستان بستريه!
_ درسته! دوستم مريضه! .... برادرت كو؟
_ داشت گزارشمو به بابام ميداد! الان دوباره سر و كله اش پيدا ميشه.
مونگي لبخند شيطنت آميزي زد و تو يك حركت خودش رو به چانيول رسوند و براي يك ثانيه لب هاش رو به لب هاي چانيول چسبوند._ داري چيكار ميكني؟
و محكم به عقب هولش داد._ اوپااااا . اون احمق لنگ دراز اينجا نيست ، بزار حداقل ببوسمت!
شروع كرد به نق زدن.
چانيول نگاه چپي بهش انداخت و بيشتر عقب كشيد.
_ اينجا محيط بيمارستانه و دقيقا جلوي در اتاق دوستم. نميخوام من رو تو اين وضعيت ببينن.
مونگي ايشي كرد و بازوي چانيول رو محكم چسبيد :
_ حداقل بزار اينجوي نگهت دارم. دلم خيلي برات تنگ شده بود.
كم مونده بود سرش رو توي ديوار بكوبه. اصلا دلش نميخواست تصادفي بكهيون يا مادرش اون رو با يكي ديگه ببينند. نبايد اين اتفاق ميوفتاد.
_ يا مونگي؟ نميخواي بريم؟
با صداي بلندي از ته سالن داد كشيد.
اما مونگي حتي نگاهش هم نكرد، ميخواست بيشتر بمونه.
يونا با ليوان يك بار مصرفي كه ازش بخار بيرون ميومد از اتاق خارج شد.
_ چانيولا ؛ برات دم نوش آوردم.
با ديدن مونگي كه از بازوي چانيول آويزون بود ، جا خورد.
با تعجب و چشم هاي گرد به جفتشون خيره شده بود.
چانيول به زور دستش رو از توي دست مونگي آزاد كرد و به سمت يونا رفت. بايد بهش توضيح ميداد يا بهتره بگيم بايد قضيه رو ماست مالي ميكرد تا قبل اينكه كسي گند بزنه به همه چي.
YOU ARE READING
MY HEART FOR YOU
Romanceیک عاشقانه ی دبیرستانی!🏢 رفاقت چندین ساله و پیمان برادری ! 🤝 لحظات خاص کنار هم بودن!👬 آیا این روابط ممکنه بعد از فاش شدن راز مهمِ پارک چانیول و بیون بکهیون تداوم پیدا کنه؟ آیا میتونن حقیقتِ آن چیزی که هست رو بپذیرن؟ ممکنه پارک چانیول برادرش رو بب...