پارت ۱۱

455 125 1
                                    

بدون اينكه چشم هاش رو باز كنه سر جاش كش و قوسي به بدنش داد. از اينكه زيادي خوابيده بود ، خسته بود ، اما يه حس عجيب غريبي اون رو محكم ميچسبوند به ملافه اي كه روش كشيده شده بود.
ميخواست بيدار شه ، اما ناخودآگاه نميتونست چشم هاش رو باز كنه، يه جورايي دل كندن از اين رخت خواب براش غير ممكن شده بود.
سر جاش ناله اي مثل صداي بچه گربه كرد و بيشتر توي خودش مچاله شد. اما طولي نكشيد كه سرش تير كشيد ، حس كرد يه گلوله تو مغزش خالي شد.
سرجاش نشست، هنوز چشم هاش بسته بود . پلك هاش رو بيشتر به هم فشار داد.
_ آيي سرم! لعنتي! اين ديگه چه كوفتيه؟
با پلك هاي نيمه باز ، نگاهي به اطرافش انداخت. چشم هاش به پاهاي لختش افتاد!
از تعجب زياد چشم هاش تا اخرين حد خودش باز شدن، اون هيچ وقت بدون شلوار نميخوابيد!
ملافه اش رو بالا برد و نگاهي به زيرش انداخت. جاي شكرش باقي بود كه هنوز لباس زير تنش بود.
اگه مادرش اون رو در اون حال ميديد حسابي شرمنده اش ميشد.
دستش رو روي پيشونيش گذاشت و اروم و با احتياط دوباره دراز كشيد.
ايده ي خوبي به نظر نميرسيد كه با اين حالش كه چند لحظه پيش تهوع هم بهش اضافه شده بود ، از سرجاش تكون بخوره !
يه امروز رو مدرسه نميرفت؛ اتفاقي نميوفتاد.
چرخي زد تا به پهلوي چپش دراز بكشه ، اما با ديدن صحنه ي روبه روش شوكه شد و جيغي كشيد . خيلي سريع دست هاش رو جلوي دهنش گذاشت تا صداش بيشتر از اين بالا نره.
چان درحالي كه پلك هاش رو ميماليد نيمه هشيار نگاهي به بك كه بهت زده بهش خيره شده بود انداخت.
پوست سفيد گردن بك با پرتو نوري كه از پنجره به روش ميتابيد خيلي جذاب جلوه ميكرد.
لب هاي اويزون و چشم هاي براقش قيافه ي كيوتي براش درست كرده بود. مثل يه پاپي كوچولو كه منتظر ميشينه تا صاحبش بيدار شه و بهش توجه كنه ، انگار بالا سر چان نشسته بود و داشت دمش رو تكون ميداد.
چان لبخند محوي زد. از تشبيه بك به پاپي خوشش اومده بود .
_ بالاخره بيدار شدي جناب بيون ؟
بلند شد و نشست.
_ من... من اينجا چيكار ميكنم؟
در حالي كه اب دهنش رو به زور قورت ميداد پرسيد.
_ يادت نمياد؟
_ اگه يادم ميومد از تو نميپرسيدم!
_ واو! با گندي كه ديشب زدي چطور روت ميشه تو روم حاضر جواب كني .
و چشم هاش رو ريز كرد.
تمام كار هاي كرده و نكرده اش مثل يه سريال از ذهنش عبور كردند. گيج شده بود؛ دقيق نميدونست چان از چه گندي حرف ميزد.
تا جايي كه يادش بود ، روي صندلي بلند بدون پايه نشسته بود و منتظر بود تا خبري از چان بشه . اما چون زيادي استرس داشت و اولين بارش بود كه به همچين جايي ميرفت از هولش يك ليوان بزرگ آبجو سر كشيده بود.
چان كه هر لحظه ممكن بوداز خنده به قهقهه بيوفته لب هاش رو از تو گاز گرفت.
ديدن پاپي كوچولوي سردرگم بيشتر بهش لذت ميداد.
_ لعنتي بگو ديشب چيشد!
چان دستي به پشت گردنش كشيد.
_ خب نميتونم بگم بد بود ؛‌اما جناب بيون از چيزي كه فكر ميكردم زيادي شيطون تري!
بك سر جاش خشكش زد؛ منظور اون لعنتي از زيادي شيطون بودن چي بود؟
بار ديگه نگاهش به بدنش رفت ؛ لباسي تنش نبود! ملافه رو تا زير گردنش بالا كشيد :
_ منظور كوفتيت چيه؟
چان دستش رو روي گونه ي سفيد بك كشيد. پوستش به نرمي پر قو بود. خيلي مقاومت كرده بود تا اين پاپي كوچولو رو با اون بدن قشنگ و بدون نقصش به دندون نكشه و نخورتش.
_ پرسيدم منظورت چي بود ؟
بك صورتش رو عقب برد و دست چان توي هوا موند.
_ اولين بارت بود نه؟
_ چي اولين بارم بود چان؟ درست حرف بزن.
چان ملافه اش رو كنار زد و از سرجاش بلند شد.
بك با ديدن بالا تنه ي لخت چان به خودش لرزيد. نگاهش اروم سر خورد و پايين رفت. شلوارك كوتاه مشكي رنگي به پاش بود.
_ كارت تو ديد زدن مردم خوبه ها!
بك فوري سرش رو بالا اورد و به سرفه افتاد.
چان از روي ميز ليوان ابي برداشت و به سمتش گرفت :
_ ميگم برات سوپ خماري درست كنن. حالت خوش نيست ، رنگت مثل گچ سفيد شده!
_ نيازي نيست. ميرم خونمون!
_ با اين حالت؟
بك بي توجه به حرف هاي چان از سر جاش بلند شد و از تخت پايين اومد. ملافه رو همچنان محكم گرفته بود و به خودش چسبونده بود.
با ديدن لباس هاش كه مرتب روي هم تا شده بودند خوشحال شد و به سمتشون رفت . دو قدم نرفته بود كه سرش گيج رفت. در حال سقوط بود كه افتاد توي بغل لخت چان.
با برخورد پوست گرم چان به بدن خودش ناله ي خفيفي كرد. تحمل اين ديگه براش خيلي زيادي بود.
فوري دستش رو روی سينه چان گذاشت و ازش فاصله گرفت
_ من خوبم!
دروغ ميگفت. سرش همچنان گيج ميرفت. تا حالا تجربه ي خماري رو نداشت ، اما ديده بود كه بقيه فرداي روزي كه الكل ميخورن چطوري خمار ميشن و دل و روده اشون ميپيچه به هم.
به زور سراغ لباس هاش رفت. شلوارش رو به هزار زحمت در حالي كه تلو تلو ميخورد پاش كرد.
نوبت پيراهنش بود . اون رو هم پوشيد.
چان تمام مدت  بك رو كه ناشيانه سعي در پنهان كردن حال بدش داشت ، نگاه ميكرد . دلش ضعف ميرفت واسه ي پسر روبه روش. زيادي بچه و كيوت بود.
با ديدن اينكه بك داره دكمه هاش رو جا به جا ميبنده ،  تحملش سر اومد و خودش رو با قدم هاي بلند بهش رسوند.
_‌بيا اينجا ببينم!
در حالي كه روي تخت مينشست تا دسترسي راحتي به لباسش پيدا كنه ، همزمان دست بك رو گرفت و به سمت خودش كشيد.
بك حالا بين پاهاي چان ايستاده بود و ميخكوب حركات انگشت هاش شده بود .
چان دستش رو جلو برد و گوشه هاي لباسش رو گرفت. به ارومي دكمه هارو باز كرد . شكم كوچيك بك از زير لباس پيدا شد.
چان كمي مكث كرد. بك نگاه خيره اش رو حس كرده بود .
_ هي!
قدمي به عقب برداشت. اما دست هاي چان با قدرت ، پيراهنش رو كشيد به سمت خودش ، طوري كه  اگر بك دست هاش رو دوباره روي سينه ي چان نميگذاشت ، ميوفتاد روش و مطمئنا همونجا از خجالت تبديل به حباب ميشد و ميتركيد!
_ هي ولم كن! كمرم در گرفت!
چان بي توجه به ناله ي بك ؛‌ پهلوش رو چسبيد و اون رو روي پاهاش نشوند .
صورت بك درست مقابل صورت چان قرار گرفت . نفس داغ و يكي در ميون چان باعث قلقلك پوست گردن بك ميشد.
سرش رو پايين انداخت تا باهاش چشم تو چشم نشه.
انگشت هاي چان بودن كه زير چونه اش رفتند و سرش رو بالا اوردند :
_ خيلي خاصي بك! اينو ميدونستي؟
توي قلب بك رنگين كمون سرازير شده بود ، نميدونست خوشحال باشه از اينكه چان مغرور داشت ازش تعريف ميكرد ، يا بترسه از چاني كه معلوم نبود چي توي سرش چي ميگذره!
تقلا كرد تا از توي بغلش پايين بره ، اما اون محكم بك رو بين دست هاش نگه داشته بود و بهش اجازه ي حركت نميداد.
بك درمونده ناله اي كرد. چشم هاش زيادي كيوت وار برق ميزدن.
كنترل چان دست خودش نبود ، سرش رو جلو برد و خيلي سريع لب هاش رو روي پوست گردن بك كشيد.
كل وجود بك شده بود كوره ي اتيش. چشم هاش رو بست و نفسش رو به زور بيرون داد.
لذتي كه ميبرد ، از ترسي كه همين چند لحظه قبل توي دلش بود ، بيشتر بود و همين باعث شد تا بي حركت روي پاي چان بمونه تا اون ، كارش رو ادامه بده.
وقتي چان عكس العملي از طرف بك نديد ، سرش رو عقب برد و به صورت پسركوچولوي توي بغلش كه از لذت منقبض شده بود نگاه كرد.

لبخندي روي لب هاش نشست . دوباره خم شد  و اين بار مقصدش لب هاي نازك و كوچولوي بك بود.
چند ميليمتر نمونده بود تا طعم اون لب هاي عسلي رو بچشه ، كه با صداي زنگ گوشيش عقب كشيد .
_ لعنتي!
زير لب گفت.
بك با شل شدن قدرت دست هاي چان به خودش اومد و سريع از جاش بلند شد.
چان پوفي كشيد ، كلافه دستش رو توي موهاش برد .
_ به نفعته كار مهمي داشته باشي!
آروم غريد ، خم شد و از روي پاتختي گوشيش رو برداشت.
_ چيه اول صبحي؟..... آره ديروز من سوارش كردم!
سرش رو برگردوند و به بك كه با دقت داشت به حرف هاي يك طرفه اش گوش ميداد نگاه كرد.
_ نخير! خبري ندارم!!!!!!.............. باشه ، باشه به دوست پسرت بگو انقدر جيغ و داد نكنه ، ميرم سراغش و ازش خبر ميگيرم!
پوفي كرد و گوشي رو روي تخت پرت كرد.
بكهيون معذب سر پا ايستاده بود و با انگشت هاش بازي ميكرد.
_ سهون بود ! مثل اينكه چون امروز مدرسه نرفتي ، لوهان نگرانت شده!
_ چرا نگفتي پيش تو ام؟
_ نميدونم!
دستش رو لاي موهاش برد و چنگي بهشون زد.
قلبش داشت از توي سينه اش بيرون ميپريد. نميشد اسم اين اتفاق رو فاجعه گذاشت ! اول ميخواست صحت حرف هاي بكهيون رو كه توي مستي يه چيزايي پرونده بود ، بفهمه!
اما با ديدن بكهيون هوس انگيز ، حسش به يك چيز فراتر از كنجكاوي  تبديل شده بود. بدون اينكه خودش دخالتي در كنترل احساساتش داشته باشه!
جو بينشون خيلي سنگين بود. لپ هاي بكي گل انداخته بود و انگار روي اتيش داغ، اب يخ پاشيده باشن ، حس كرختي داشت!
تند تند دكمه هاش رو بست تا از اون مدل ضايع اي كه جلوي چان ايستاده بود خلاص شه.
_ ميشه منو ببري خونه؟ حتما مادر پدرم خيلي نگرانم شدن!
چان سرش رو به نشانه ي مثبت تكون داد.
فوري پيراهني پوشيد و بدون هيچ حرفي از اتاق خارج شد.
ادامه دارد...

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now