پارت ۵۴

222 59 16
                                    


(‌فصل بهار _ يك هفته بعد از شروع تعطيلات )

خيلي يهويي زد روي ترمز و باعث شد تمام چيز هايي كه روي صندلي عقب گذاشته بود ، با شدت كف ماشين پخش بشن.

با ديدن شماره تلفن مونگي كه مدام بهش زنگ ميزد ، عصبي شده بود و نميتونست خودش رو كنترل كنه.
_‌ چيه زنگ زدي باز؟ يادمه خيلي واضح گفتم مزاحم تعطيلاتم نشو!
_ اوپا ! چرا يجوري رفتار ميكني انگار غريبه ام؟ من دوست دخترتم و هر موقع دلم بخواد بهت زنگ ميزنم!
_‌ چيكار داري هي زنگ ميزني؟
_ ميخواستم بگم براي تعطيلات مدرسه ؛ برنامه ريزي كردم با هم بريم ويلامون!
_‌ نياز نيست . قبلا برنامه ريزي شده.
با صداي جيغ مونگي كه توي ماشين پيچيد ، چشم هاش رو بست.
_‌اوپا باورم نميشه ! يعني قبل از من برنامه ريزي كردي براي تعطيلاتمون؟
_ براي تعطيلاتم! نه با تو!
_ اوپاااااا!
_ قطع ميكنم مونگي! و انقدر تو كارام فضولي نكن.

حتي اجازه نداد مونگي بقيه ي جيغ و داد هاش رو بكنه.
حالا كه قرار بود بعد از مدتها تحمل سختي و جنگ اعصاب ؛ ريلكس كنه ، اجازه نميداد كسي آرامشش رو بهم بريزه .
ماشين رو حركت داد.
بايد خيلي زود به خونه ميرسيد و براي فردا آماده ميشد.
هنوز كلي كارِ نكرده داشت كه بايد با سهون انجامشون ميداد.
از وقتي لوهان ماجراي بينشون رو فهميده بود و هر سه تايي با اين موضوع كنار اومده بودند ؛‌ديگه لازم نبود ، سهون ، لوهان رو به آپارتمانش ببره.
همونجا تو عمارت زندگي ميكردند و لو به راحتي رفت و آمد ميكرد.

جَو امروز حسابي فرق ميكرد ؛ چون اينبار چانيول قرار نبود كل روز هاي تعطيليِ بهاريش رو به تنهايي بگذرونه.
اگه بخوايم صادق باشيم ؛ حسابي هيجان زده بود و ميخواست هرچه زود تر سفرشون رو شروع كنند.
بايد سنگ تموم ميزاشت.
اين اولين سالي بود كه چانيول داشت براي تفريح يك نفر ديگه برنامه ريزي ميكرد و برخلاف هميشه ؛ شديدا از اين كارش لذت ميبرد و نهايت تمركزش رو روي اين كار گذاشته بود.

****
وسط يه عالمه خرت و پرت نشسته بود و گيج و منگ به لباسايي كه اطرافش پخش و پلا بود نگاه ميكرد.
نبايد يجوري تيپ ميزد كه از فاصله ي دو متري هم بشه تشخيص داد ( من براي جلب توجه چانيول اينو پوشيدم ! )

شلوارك و تيشرت ؟
زيادي ساده نبود؟
پيراهن و شلوار؟
اين يكي ديگه زيادي گرم بود براي سفر بهاري ، اونم تو هواي شرجي دريا و ساحل!
_ خداي من! چرا نميتونم هيچي انتخاب كنم.
در همون حين بود كه در باز شد و يونا داخل اتاق اومد.

_ چخبر شده عزيزم؟ چرا داري داد و بيداد ميكني؟
_ دارم دييونه ميشم! نميتونم يه دست لباس درست حسابي و به درد بخور انتخاب كنم!
يونا با تعجب نگاهي به آشوب توي اتاق انداخت.
تمام لباس هايي كه شب گذشته ، مرتب و منظم تا كرده و توي كمد بكهيون گذاشته بود ، حالا همگي وسط اتاق ، روي هم انباشته شده بودند و يونا با ديدنشون حقيقتا تپش قلب گرفت.

MY HEART FOR YOU Donde viven las historias. Descúbrelo ahora