پارت ۴۱

282 67 22
                                    


لوهان كنار تخت بكهيون نشسته بود و با موهاش بازي ميكرد. مثل دفعه هاي پيش كه اومده بود بهش سر بزنه و اون خواب بود ؛ آروم و بدون صدا مشغول نوازشش ميشد تا اينكه بيدار بشه.
با اين تفاوت كه اينبار ، كيونگ هم طرف ديگه ي تخت نشسته بود و به قيافه ي مظلوم غرق در خوابش نگاه ميكرد.
_ به منم گاهي اينطوري نگاه كني بد نميشه ها!
_هيس!
كاي پوكر شد . چرا بايد هر وقت كه پاي بكي يا لوهان وسط بود ، اون ناديده گرفته ميشد؟
حرصي پاش رو روي پاي ديگه اش انداخت و صندليش صداي جير بلندي داد.
_ يا ؛ مگه نميبيني خوابه؟
_ تقصير من نبود ، صندلي خرابه!
_ چقدرم كه تو اروم ميشيني سر جات!
_ اگه ناراحتي ميتونيم بريم يه جايي كه صندلي هاي خوبي داشته باشه و من اروم بشينم !
_ عايش!

صورتش رو دوباره به سمت بكهيون برگردوند.
پلك هاي كوتاهش ، تكون ارومي خورد و بعد از چند لحظه از هم فاصله گرفت.
بكهيون بيدار شده بود.
با ديدن لوهان و كيونگ درست بالاي سرش ،‌جا خورد و به زور خودش رو روي تخت بالا كشيد.
_ شما اينجايين؟
با صداي پاپي مانندش گفت و پيشونيش رو خاريد.
_ اومديم بهت سر بزنيم كوچولو.
انگشتش رو لاي موهاي بهم ريخته ي بك برد و نوازشش كرد.
لبخند نخودي روي لب هاش نشست و صورتش رو به سمت كيونگ و كاي برگردوند:
_ دلم براتون تنگ شده بود.
_ آيگو ، منم دلم برات تنگ شده بود جوجه .
كيونگ نزديكش رفت و محكم توي آغوش فشردش.
_ يا لهش نكن حالا!
_ تو چته امروز همش غر ميزني؟
لوهان توپيد بهش.
_ هيچي!!
بكيهون خيلي مظلومانه به سمت كاي برگشت و بازوهاش رو از هم فاصله داد :
_ تو نميخواي باهام احوال پرسي كني؟

_ وات؟ نكنه ميخواي بغلت كنم؟
لب هاش اويزون شد و دست هاش رو پايين اورد.
_ نه ديگه!
_ خيلي خب ، مثل بچه گربه ها لوس نشو.
كاي نزديك تر رفت و بكهيون رو بغل كرد.
_ ياااا تو چرا انقدر كوچولويي؟
حرفش كامل از دهنش خارج نشده بود كه توي باسنش سوزشي رو حس كرد.
فوري به سمت كيونگ برگشت. با اشاره ي چشم  ابروهاش فهميد كه نبايد از اين حرفا بزنه ، وگرنه فاتحه اش خوندس.
_ دست من نيست كه كوچولوم ، اين مريضي كوفتي به اين وضع انداختتم.
سرش رو پايين انداخت و با صدايي كه انگار از ته چاه بيرون ميومد گفت.

_ قبل مريضيت همچين پهلوون هم نبوديا ، همش يه ريزه نخود بودي!
اينبار كيونگ نيشگون محكمي از پشتش گرفت.
_ يا ، بكش عقب ، همينطوري چرتو پرت سر هم نكن اونجا.
در حالي كه باسنش رو ميماليد عقب رفت و سر جاش نشست.
نگاه چپي به كيونگ انداخت و انتظار داشت كه خودش رو جمع و جور كنه ، اما فقط با نگاه پوكرش مواجه شد.

_ اممم؛ ميگم ، چانيول قرار نيست بياد؟
انگار تو جون لوهان تيغ فرو كردن ، سر جاش تكون معذبي خورد ، دلش نميخواست حتي يك كلمه هم راجع به مخلع آسايشش بشنوه.
_ اون نمياد بك!
_ چي؟ چرا نمياد؟
همگي ساكت شده بودند. لوهان حاضر نبود ياد بك بياره كه دليل اصلي مريضيش همون چانيوله ؛ در غير اين صورت ضربه ي وحشتناكي به روحيه اش وارد ميشد.

MY HEART FOR YOU Donde viven las historias. Descúbrelo ahora