پارت ۲۹

340 91 16
                                    

پشت در ایستاد و بهش نگاه کرد.   
سینه ی برهنه ی بک به آرومی بالا و پایین میشد. دستگاه ضربان قلب خیلی عادي كار ميكرد و هیچ تفاوتی رو نشون نمیداد.
هوفی کرد و وارد اتاق شد.
نزدیک تختش رفت و با اكراه به صورتش نگاهي انداخت.
زیر چشم های بک پف کرده بود و پوستش شفافیت خودش رو از دست داده بود.
سرش رو تکون داد و روی صندلی کنار تختش نشست.
_ خیلی خب بک کوچولو! با امروز شد یک ماه! نه اینکه بشمارما ؛ نه ! فقط همینطوری یادم بود!
با تردید دستش رو بالای دست بک برد.
انگار میترسید لمسش کنه ، میترسید بهش دست بزنه و حالش بد تر از این بشه.
_ کاریت ندارم ؛ فقط میخوام دستتو بگیرم.
دست کوچولوی بک رو بین دست هاش گرفت و خیلی با احتیاط باهاش رفتار کرد.
_ دستات گرمن ! درست برعکس هوای بیرون! زمستون شده بک ! اولین برف هم امروز بارید. حیف شد که نبودی تا ببینی بچه ها چطوری توی کوچه و خیابون باهم گلوله بازی میکنند .
با دست دیگه اش ، محل کبودی ناشی از سرم رو نوازش کرد.
در این لحظه هیچ ارزویی نداشت ، فقط دلش میخواست بک پلك هاش رو باز کنه و با اون چشم های براق بهش زل بزنه ، انقدر زل بزنه تا خودش خسته شه و روشو برگردونه.
با صدای حرف زدن چند نفر که داشتن داخل اتاق میشدن به سمت در برگشت.
دونفر از پرستارها با میز چرخ دار بزرگی که روش تعدادی حوله و مواد ضدعفونی و ظرف پر اب بود ، وارد اتاق شدند.
پشت سرشون مادر بک، به همراه تهیون برادر بک .
_ اوه خانم بیون !
_ چانیولا توهم که اینجایی!
چان خنده ی خجالت زده ای کرد :
_ من همیشه اینجام خانم بیون!
_ ممنونم ازت. همیشه مراقب بکهیونی منی.
تهیون از پشت مادرش بیرون اومد و به چان زل زد.
_ تهیون ؛ خوشحالم میبینمت.
تهیون فقط سرش رو تکون داد.
ظاهرا هر سری که چان میدیدش باید کلی باهاش کلنجار میرفت تا خجالتش رو آب کنه.
_ اومدی اینجا تا بکهیون رو حموم کنی؟
چان به تته پته افتاد، نمیدونست باید چه جوابی به یونا بده . دلش نمیخواست به بکهیون دست بزنه .
_ خوشحالم که بکهیونیم همچین دوستای مهربونی داره!
چان آب دهنش رو قورت داد و به زور لبخندی روی لب هاش آورد.
درمونده شده بود . نمیتونست دل مادرش رو بشکنه.
کتش رو در آورد و روی صندلی انداخت ، استین هاش رو تا آرنج بالا زد و کنار میز  چرخ دار ایستاد.
یکی از پرستار ها بالای سر بک ایستاد و سرش رو بلند کرد؛ یونا کمکش کرد تا لباس بیمارستان رو از تن بی جون پسرش بیرون بیارن .
اشک توی چشم هاش حلقه بسته بود ، بک همیشه از اینکه جلوی مادرش لخت بشه خجالت میکشید ، اما الان کار به جایی رسیده بود که ، خودش داشت پسرش رو لخت میکرد .
چان ، تمام مدت بدون اینکه جلب توجه کنه ساکت کنارشون ایستاده بود و ارزو میکرد که ای کاش تا اخر ، یونا از اون درخواست کمک نکنه.
یونا حوله ای که با آب ولرم خیس شده بود رو برداشت و اروم روی بازوهای لاغر و کوچولوی بک کشید.
تهیون از دور فقط داشت نگاهشون میکرد . نمیتونست جلو بره ، این صحنه برای قلب کوچولوش زیادی درد ناک بود.
دست های لرزونش رو توی هم قفل کرده بود و چشم از بدن بکهیون برنمیداشت.
یونا با حوله ی دیگه ای سعی میکرد سینه ی بک رو که به زور دسگاه بالا و پایین میشد تمیز کنه ، اما لعنت که گریه امونش نداد و با چشم های اشکی به سمت در دوید و از اتاق بیرون رفت.
به تبعیت از اون ؛ تهیون هم پشت سرش به بیرون دوید.
حالا چانیولی مونده بود که هاج و واج داشت با چشم هاش فاصله ی بین خودش و تخت بکهیون رو وجب میکرد.
یعنی باید جلو میرفت و به پرستار ها کمک میکرد تا بشورنش؟
چطوری میتونست بهش دست بزنه؟
اگه وضعیت بکی از این بدتر میشد و همه ی احتمال هایی که برای به هوش اومدنش وجود داشت ، از بین می رفت چی؟
_ میشه کمک کنین شلوارش رو دربیاریم؟
با صدای یکی از پرستار های دختري که با خجالت خواسته اش رو بیان کرده بود ، از افکارش بیرون اومد .
_ چی؟
_ میشه شلوار دوستتون رو دربیارین؟
_ اها!
خودش هم نفهمید که چیشد ، وقتی به خودش اومد که دید داره یکی از حوله هارو به پاهای لاغر بکهیون میکشه.
این دیگه چه کوفتی بود؟
حالش داشت بد میشد ، نفسش یکی درمیون بیرون میومد ، توقع اين رو نداشت که بتونه از این کار ها برای کسی بکنه!
_ لعنت بهت بیون بکهیون!
با اینکه کلافه بود ، اما سعی میکرد با ملایمت کارش رو انجام بده و باعث اذیت بکهیون نشه.
با دیدن پاهاش ، روزی رو به یاد اورد که بکی کنارش روی تخت دراز کشیده بود و پاچه ی شلوارش تا رونش بالا اومده بود و چان رو تحریک میکرد تا لمسش کنه.
اما الان چی؟ مثل یه تیکه گوشت افتاده بود روی تخت و تکونی نمیخورد.
بعد از شستن پایین تنه ی بکهیون ، شلوار جدیدی رو پاش کرد .
پیشونیش عرق کرده بود. فشار زیادی روش بود ، داشت از درون میپوکید .
این کارا توی وجودش نبود تا انجامشون بده ، برای همین براش خیلی سخت بود.
هوفی کرد و عقب کشید.
پرستار پیراهن دیگه ای رو بهش پوشوند.

MY HEART FOR YOU Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt