پارت ۱۲

483 129 3
                                    

روي نوك پا چرخيد ، مردد بود كه زنگ در رو فشار بده يا نه! نميدونست بايد چه توضيحي به خانواده اش بده . اون حتي يك شب رو هم بدون اجازه ي پدر مادرش بيرون نمونده بود.
پوست لبش رو با دست میكند و اون رو خون ميانداخت . چان كلافه از اين همه استرس و ترس بك دستش رو گرفت :
_ هي اينجوري نكن با لبت!
دست بك شل شد و پاين افتاد.
نفسش رو به بيرون فوت كرد و زنگ در رو فشار داد.
_ كيه؟
_ منم ! بك !
با تعجب به دري كه به روش باز نشده بود خيره شد. حتم داشت كه به قدري خانواده اش رو عصبي كرده كه اون ها داشتند اينجوري تنبيهش ميكردند.
درگير و دار فكر بود كه يك جفت دست دور گردنش حلقه شد
_ پسر من ! كجا بودي كل شب رو! نگفتي مادرت ميميره از نگراني!
زني كه از قرار معلوم مادر بك بود ، از گردنش اويزون شده بود و يك بند داشت گريه ميكرد.
_ فكر كردم دوباره مثل قبل دارم از دستت ميدم بك! فكر كردم دوباره بلايي سرت اومده !
بك معذب ، سعي كرد مادرش رو به عقب هل بده تا اون رو متوجه حضور چان بكنه!
_ هي ! مامان ،‌اروم باش. همچين اتفاقي نيوفتاده! .... ببين من سالمم! گريه نكن مامان !
_ نميدوني چقدر سخت بود! وقتي بدن بي جونت رو توي حموم پيدا كردم! آه بك داشتم ديوونه ميشدم!
چشم هاي بك خيس شد ، دلش براي مادرش می سوخت كه اون طوري نگران حالش شده بود.
_ عذر ميخوام خانم بيون! همش تقصير من بود!
مادر بك كه تازه متوجه چان شده بود ، عقب رفت و با پشت دست خيسي صورتش رو پاك كرد :
_ شما؟
لرزون پرسيد.
_ من..... من دوست بك هستم! تازه باهم اشنا شديم!
يونا نگاهي به سر تا پاي چان انداخت . فهميده بود كه چان از بك بزرگ تره و با ديدن لباس هاي گرون قيمتش حس ناامني بهش دست داد. چرا بايد يه پسر پولدار همراه بك به خونه ميومد و همه چيز رو گردن ميگرفت؟
_ چرا تقصير تو بود؟
چان من و مني كرد ، واقعا نميدونست بايد چي ميگفت. اگر حقيقت رو ميگفت كه بك رو به كلاب برده ، احتمال ميداد كه ديگه مادرش نگذاره با اون رابطه داشته باشه . از طرفي هم دروغي به ذهنش نميرسيد!
سرش رو پايين انداخت.
_مامان؟
بك سكوت رو شكست .
_ در واقع تقصير من بود!
چان با چشم هاي گرد بهش خيره شد . يونا چيني به ابروهاش انداخت و منتظر جواب اين دو تا پسر مشكوك موند .
_ راستش... ديروز توي مدرسه ، پام پيچ خورد و از پله ها افتادم پايين؛ دقيقا روي چان افتادم و باعث شدم پيشونيش زخمي بشه!
با دست به چسب زخم روي سر چان اشاره كرد.
_ حالش خيلي بد بود ، ترسيده بودم كه نكنه بلايي سرش بياد ،براي همين شب رو پيشش توي بيمارستان موندم!
نگاه يونا دوباره به سمت پيشوني چان رفت ؛ شك كرده بود . اگر اين طور بود ، اين پسره چطور تونسته بود تا اينجا  رانندگي كنه . به نظر كه حالش خوب ميومد.
چان متوجه نگاه مشكوك و خيره ي يونا شد ، فوري چسب زخم رو از روي پيشونيش كند.
بخيه ها خودشون رو نشون دادند. لحظه ي اخر گوشه ي چسب به بخيه گير كرد و زخم رو خون اورد.
_ ياااااا داره از پيشونيت خون مياد!
بك با وحشت گفت.
_ بيا بريم تو بايد ضد عفونيش كنم.
دست چان رو گرفت و باهم وارد خونه شدند.
_ مامان جعبه كمك هاي اوليه كجاست؟
_ تو كمد اتاق توعه!
چان رو با خودش توي اتاق كشيد و در رو پشت سرش بست.
_ بشين اينجا الان ميام.
صندلي اش رو جلوي كمد ديوار قرار داد و بالا رفت. به زور دستش رو دراز كرد و جعبه ي كوچيكي رو بيرون اورد.
_ پيداش كردم!
جعبه رو روي ميز گذاشت و اون رو باز كرد. قطعه اي از پنبه رو به محلول ضد عفوني اغشته كرد.
دوباره بين پاهاي چان ايستاد. با ياد اوري اتفاق يك ساعت پيش ، داشت داغ ميكرد. چند باري سرش رو تكون داد تا تمركزش فقط روي كاري كه انجام ميداد باشه.
پنبه رو روي زخم گذاشت ، چان از درد هيسي كشيد.
نگاه لرزون بك روي چشم هاي چان ثابت موند.
_ يك تحمل كن ، دردش كمتر ميشه!
سرش رو نزديك صورتش برد و درحالي كه پنبه رو روي زخم ميزد ، محل بخيه رو اروم فوت ميكرد تا سوزشش كمتر شه.
چان با حس لمس دست هاي سرد بك با صورتش ، مور مور ميشد . ديدن لب هاي صورتي رنگ كوچولوش درست مقابلش چشم هاش اون رو از خود بيخود ميكرد . حس ميكرد بايد كار نيمه تمام توي خونه اش رو ب اخر برسونه.
پهلوي بك رو چسبيد و اون رو دوباره روي پاهاش نشوند.
بك شوكه نگاهش كرد . چند باري از استرس پلك زد. موقعيت مناسبي نبود تا دوباه چان سرش رو توي گودي گردن بك ببره . اگه مادرش ميديد چي؟
دستش رو روي سينه ي چان گذاشت و خودش رو كمي عقب كشيد .
اما چان دستش رو پشت بك برد و اون رو نزديك خودش كرد ، ثانيه اي بعد بود كه لب هاي داغش روي لب هاي كوچولوي بك به رقص در اومده بودند.
بك به قدري شوكه شده بود كه نميتونست چان رو همراهي كنه، از لذت زياد چشم هاش رو بسته بود و خودش رو به پسر سمجي سپرده بود كه لحظه اي از مكش لب هاش رو كم نميكرد.

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now