b.s club1

5.1K 848 57
                                    

غروب از راه رسیده بود.
تاریکی توی شهرِ پر زرق و برق اوهایو سایه انداخته بود.
تهیونگ درحالی که دستش روی فرمونِ پورشه سیاهه ماتش بود، صدای موزیکِ فریک رو کم کرد تا به غرغرهای هوسوک گوش بده‌.
پسرِ مو قهوه‌ای از دستش عصبانی بود و این برای هوسوکی که همیشه خندون و ریلکس به نظر می‌رسید جای تعحب داشت.

- تو دیوونه‌ای تهیونگ‌! اون پسر قابل اعتماد نیست.

هوسوک با حضورِ امشب جی‌کی توی کلوپ مشکل داشت.
هنوز به یاد داشت دوسال بعد از آشنایی با تهیونگ و یونگی بالاخره تونست واردِ کلوپ بشه و حالا اون کینگِ لعنتی قرار بود یک شبه راه صد ساله رو بره‌.
با سکوتِ تهیونگ، عصبی مشتی به داشبور زد:

- ته با توام لعنتی! حتی جیمین هم عضو کلوپ نیست اون وقت تو اون عوضی رو داری واردِ بی اس(b. s)
می‌کنی؟

تعیونگ بازهم چیزی نگفت.
چیزی نداشت که بگه!
حق با هوسوک بود و اون به مسخره ترین حالتِ ممکن داشت خطر می‌کرد.
اما ته قلبش آروم بود چون ناخواسته نسبت به جونگ‌کوک گاردش رو پایین آورده بود.
اون پسر بدی بود اما بد ذات هم بود؟
می‌خواست بهش اعتماد کنه و فقط همین رو می‌دونست.
سر هوسوک سمتِ یونگی که مثل خودشون سر تا پا مشکی به تن داشت و در سکوت روی صندلی عقب لم داده بود و تماشاشون می‌کرد، چرخید:

- یونگ نمی‌خوای چیزی بگی؟

یونگی چشم‌های تهیونگ رو از توی آیینه شکار کرد:

- هر غلطی می‌کنی فقط به فاکمون نده.

این تیرِ آخر به عصبانیت هوسوک بود.
پوزخندِ مسخره‌ای زد و با حرص نالید:

- سریسلی؟ خیلی تاثیر گذار بود یونگ ممنون رفیق.

یونگی با چشم‌های بی‌حس نگاهش رو دزدید.
حریفِ تهیونگ نمی‌شد، باهاش بزرگ شده بود و می‌دونست اون هرکاری بخواد انجام می‌ده.
محال بود از حرفش برگرده.
پس زوره بی‌خودی نزد.

تهیونگ کمی سرعتش رو بالا برد.
حتما مومشکی جذاب الان رو به روی تورنس منتظرش بود.
پسری که تنفر و اعتماد نسب بهش باهم قلبش رو تسخیر کرده بودن.
هوسوک نا امید، التماس کرد:

- بی‌خیالِ یانجون شو... لعنت بهت چرا نمی‌تونی ازش بگذری؟

تهیونگ پوزخند سردی زد:

- که به ریشم بخنده؟ هنوز یادم نرفته نامجون چطور با تاسف بهم خیره شده بود هوسوک... می‌دونی چقدر جون کندم تا توجه پدرم رو جلب کنم؟
چقدر عذاب کشیدم که بهم اعتماد کنه؟
اون یانجونِ کثافت تمام اعتبارم رو به فاک داد.
بابام فکر می‌کنه من حتی از پسِ دو تا خرده فروش برنمیام.

هوسوک می‌دونست.
می‌دونست تهیونگ چقدر برای جایگاهش جنگیده.
اون فقط هفده سالش بود اما شبیه هیچ بچه‌ی معمولی بزرگ نشده بود.
تهیونگ به دنیا اومده بود تا حکومت کنه! تا رئیس باشه!
اون یک گنگستر زاده بود.
پدرش مردِ قدرتمند و با سیاستی بود که هردو پسرش رو مثل خودش بار آورده بود.
هرچند تهیونگ قطعا از برادرش افسار گسیخته‌تر بود.

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Where stories live. Discover now