crown

6.6K 1K 418
                                    

.
.
.
با قدم‌های سریع از پله‌ها پایین می‌اومد.
اما با شنیدن صدای خنده‌ی مادر و برادرش کمی مکث کرد.
جین اونجا بود.
کمی توی پذیرایی سرک کشید.
مادر و برادرش با لبخند کاج بزرگی که سفارش داده بودن رو تزئین می‌کردن.
هنوز چند روزی مونده بود اما سوجی طبق رسم هرساله‌اش زودتر برای کریسمس اماده می‌شد.
چند پله‌ی اخر رو آروم پایین اومد.

- سلام.

جین با دیدن برادر کوچکترش چیزی نگفت اما نگاهش رو با دلتنگی بهش دوخت.
جونگکوک همون بچه خرگوشی بود که با اومدنش به زندگیش امید بخشیده بود.
کی از روزهای تاریک اون پسر خبر داشت؟ از دلتنگی برای مادری که رفته و پدری که کسی رو جای مادرش به خونه آورده.
اما جونگکوک که اومد همه چیز فرق کرد.
اون پسر دندون خرگوش با چشم‌های گرد و نمکین شد تمام خوشحالی سوکجین.
کی این عمق از علاقه رو می‌فهمید؟
سوجی لبخند همیشگی به صورت پسرش زد.
بزرگ شده بود و این قند رو توی دل مادرش اب می‌کرد.

- صبح بخیر پسرم.

- صبح بخیر.

سوجی به درخت اشاره کرد و انگار که یک خاطره‌ی قدیمی رو مرور می‌کنه گفت:

- وقتی بچه بودی عاشق درست کردن درخت کریسمس بودی یادته؟ امسال به خرید نرسیدی.

جین هم لبخند زد.
جونگکوک عاشق درخت کریسمس بود.
اون همیشه روی شونه‌هاش سوار می‌شد تا ستاره‌ی نورانی رو بالا ترین قسمت کاج بذاره و بعد به همه بگه کار خودشه.
مومشکی چشمی چرخوند و درحالی که سمت آشپزخونه می‌رفت، جواب داد:

- سرم شلوغه.

با محو شدن جونگکوک، سوجی به چشم‌های غمگین پسر خوانده‌اش نگاه کرد و آروم گفت:

- باهاش حرف بزن جین.

اون به خوبی می‌دونست پسرهاش چقدر بهم وابسته‌ان.
با وجود اینکه جونگکوک نشون نمی‌داد و پسر تخس خانواده بود اما مادرش خوب می‌دونست نبود جین این مدت عزیزکرده‌اش رو آزار داده.
سوکجین سری برای مادر خوانده‌اش تکون داد و با لبخند دلگرم کننده سمت آشپزخونه رفت.
می‌دونست زیاده روی کرده و خب پنهان کاری جونگکوک تقصیر خودش هم بوده.
چون نتونسته اعتماد برادرش رو اونطور که باید به دست بیاره.
جونگکوک پشت میز بزرگ نهار خوری نشسته بود و پنکیکی که چند لحظه قبل خدمتکار براش آورده بود رو می‌خورد.
متوجه‌ی جین شد اما عکس‌العملی نشون نداد.

پسر بزرگتر آروم پرسید:
- می‌تونم بشینم؟

بدون کلمه‌ای حرف آروم سرش رو تکون داد.
جین نفس راحتی از جواب برادرش کشید.
انتظارش رو نداشت.
جونگکوک صبور نبود، اتفاقا بیشتر اوقات زود عصبی می‌شد و این واکنش‌های لحظه‌ای جین رو می‌ترسوند‌.
می‌ترسید فرصت صحبت با برادرش رو از دست بده.
پشت میز، روبه‌روی برادر تخسش نشست.

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Where stories live. Discover now