you are my home

5.5K 949 437
                                    

سلام.
از اون جایی که طاقت نداشتین و من کلی پیام دریافت کردم که آپ کن شرط‌ها رسیده و غرغر های کیوتتون، پس اومدم تا اپ کنم اما پارت ادامه داره و پارت بعد فردا اپ میشه.
یعنی دو روز پشت سر هم اپ داریم.
.
.
.

نگاه کلافه‌ای به ساعت انداخت، از پروازطولانی نفرت داشت.
اصلا اگر به خاطر تهیونگ نبود ترجیح می‌داد هیچ‌وقت به کره برنگرده حتی اگر پدرش قرار بود به اجبار مجبورش کنه.
با نشستن مو قهوه‌ای کنارش کلافه از بوی تند سیگاری روی لباس‌هاش نشسته بود نالید:

- لعنت تهیونگ، بوی سیگارت داره خفه‌ام می‌کنه میخوای خودت رو بکشی؟

اون پسر قطعا چنین قصدی داشت چون یونگی هیچ‌وقت ندیده بود رفیقش اینقدر جدی نسبت به سیگار وابستگی پیدا کنه.
طوری که تمام مدت نخ‌ها رو پشت هم دود می‌کرد و انگار برای اروم شدن ذهنش می‌جنگید.
تهیونگ چشمی چرخوند و با بی‌حس ترین لحن ممکن جواب داد:

- نترس زودتر از اینکه بابات و بابام بکشنم قرار نیست بمیرم.

اون پسر شکایت نکرد حتی با غم هیچ کلمه‌ای رو به زبون نیاورد اما یونگی شنید.
صدای شکستن رفیقش رو شنید.
می‌دونست تمام اینا به خاطر تمام ماجراهای سئوله.
وقتی که تهیونگ محبور بود تمام روز همراه با پدرش باشه بدون اینکه یونگی اجازه داشته باشه همراهیشون کنه.
و هر روز فقط شاهد بود که رفیقش چطور می‌جنگه تا همه چیز رو پشت سر بذاره.

- متاسفم... برای اینکه نذاشتن کنارت باشم.

مو قهوه‌ای نگاه تاریکی به چشم‌هاش انداخت و با بی‌حالی سرش رو به عقب خم کرد تا روی صندلی اروم بگیره:

- قبل ازاینکه عقلم رو از دست بدم باید برسیم خونه.

خونه!
یونگی خوب می‌دونست منظور تهیونگ چیه؟

- اون پسر... وقتی ببینیش حالت بهتر میشه.

می‌دونست که بهتر میشه.
جونگکوک امیدش بود.
امیدی که قصد داشت با دلتنگی در آغوش بگیرش و تمام دردها رو پشت سرش جا بذاره.
اگر اون نبود چطور باید همه چیز رو تحمل می‌کرد؟
با یادآوری اینکه جونگکوک هنوز برنگشته به تولیدو و سفرش طولانی شده، اخم کرد:

- هنوز برنگشته...

- برش می‌گردونم، شده جلوی چشم خانوادش می‌دزدمش.

سر تهیونگ با شگفتی سمت چهره‌ی جدی یونگی چرخید:

-فکر کردم ازش خوشت نمی‌اد.

- نمی‌اد اما تا زمانی که خونه‌ات باشه ازش مراقب می‌کنم داداش.

تهیونگ هیچ‌وقت به یاد نداشت که به یونگی راجع به جونگکوک گفته باشه.
مخصوصا راجع به احساساتی که توی وجودش عمق گرفته بود.

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Donde viven las historias. Descúbrelo ahora