brothers

3.7K 663 140
                                    

فضای بار رو به دستور نامجون خالی کردن.
حتی کارکنان مرخص شدن. فقط امی و چندتا از گارد محافظ کلاب با فاصله‌ی مشخص از اون‌ها ایستاده بودن.
صدای ضرب انگشت اشاره‌ی فرانک، سرپرست بار روی مغز تهیونگ رژه می‌رفت.
فکر نمی‌کرد منظور نامجون از جنگ یک جلسه با هم قسم‌های آمریکاییِ مارسیاه باشه.
چهار نفری که به لطف مار و حمایت‌هاش حالا بزرگ‌ترین رهبرهای قاره و منطقه بودن و رسما به محدوده‌ی خودشون حکومت می‌کردن.
تهیونگ هیچ‌وقت اون‌ها رو ملاقات نکرده بود.
عموش همیشه جور جلسات رو می‌کشید و پسر هجده ساله به خوبی می‌دونست تایید اون ادم‌ها رو نداره.
بخش مرکزی و مهم‌ترین منطقه‌ی جغرافیایی گنگ به تهیونگ واگذار شده بود و حالا نه تنها تمام فعالیت‌ اون‌ها تحت تاثیر تهیونگ بود که حتی مجبور بودن به یک پسر هجده ساله اعتماد کنن و اون رو بخشی از ستاره‌ی پنج پر حکومتشون بدونن.
این برای هرکسی گرون تموم می‌شد.
حتی اگر اون چهار نفر به مارسیاه وفادار بودن نمی‌تونستن یک خون ناخالص و شاید یک پسر کم سن و سال رو به عنوان یکی از خودشون قبول کنن.
تهیونگ نگاهی به دو بادیگارد قوی هیکلی که پشت برادرش ایستاده بودن، کرد و ناخوداگاه دنبال یونگی کشت.
کجا رفته بود؟
نامجون کمی از ویسکی داخل گیلاسش نوشید و طوری که انگار تمام مدت برادرش رو زیر نظر داشته گفت:

- یونگی رو فرستادم انبار، بهتره محتاط باشیم.

نیشخند زد:

- فکر می‌کنی جرئت حمله بهمون رو دارن؟

برادربزرگ‌تر ابرویی بالا انداخت و با نیشخندی که چهره‌اش رو شرور می‌کرد، جواب داد:

- وقتی عصبی بشن شاید!

بدون تغییری توی حالت صورتش طوری که انگار نه انگار توی دلش رخت می‌شورن، پرسید:

- قراره عصبی بشن؟

نامجون با همون لبخند نصفه و نیمه نگاه کوتاهی به صاحب بار انداخت.
نگاهی که پر از حرف اما سرشار از سکوت بود.
تهیونگ خوب اون رو می‌شناخت، نامجون چیز نا خوش‌آیندی توی ذهنش داشت.

- نمی‌دونم، تو چی فکر می‌کنی فرانک؟

فرانک کمی جا خورد.
بلاخره به حرکت انگشت‌هاش روی میز پایان داد و صاف نشست.
مخاطب اگر کمی زبان بدن بلد بود، راحت متوجه‌ی اضطراب درونش می‌شد.

- هر اتفاقی ممکنه بی‌افته!

- به هرحال فکر می‌کنم تو خیلی بهتر بدونی!

نامجون گفت و با صدای قدم‌هایی که از پشت سر شنید ایستاد.
نگاه تهیونگ روی سه مردی که همراه گاردشون نزدیک می‌شدن قفل شد.
به تبعیت از برادرش ایستاد و نگاهش رو قفل اون سه مرد کرد.
مردی که جوون‌تر از دو نفر دیگه به نظر می‌رسید لبخند بزرگی زد و دندون‌های مرواریدیش رو به رخ کشید.

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Where stories live. Discover now