Don't say good bye

2.9K 614 193
                                    

.
.
.
یک ساعتی بود که از پنجره تماشاش می‌کرد.
اومد. تردید کرد. ایستاد. قدم زد. کلافه شد. ترسید.
زمزمه کرد اما سمت عمارت نرفت.
الیزا تمام حرکاتش رو تماشا کرد.
هربار با خودش شرط بست که می‌آد یا نه.
هربار نیومد.
انگار شک داشت. نیاز داشت شکش بشه یقین اما انگار از پسش بر نمی‌اومد.
دست آخر خودش دست به کار شد. از عمارت بیرون رفت و آروم بهش نزدیک شد.
نگاهی به پسری که با کلافگی این طرف و اون طرف می‌‌رفت، کرد و آروم صداش زد:

- ویکتور؟

سر پسر با تعجب بالا اومد. حتی متوجه‌ی حضورش هم نشده بود؟

- سلام.

الیزا لبخند مهربانی زد. دلش برای اون پسر می‌سوخت. دیدن اون عشق توی نگاهش و این شرایط، آزارش می‌داد. مگه چه گناهی کرده بود؟ این وسط فقط جئون بود که پسرش رو داغون کرده بود و ویکتور باید تقاصش رو پس می‌داد.

- خیلی وقته این‌جا موندی، چرا نمی‌آی داخل؟

تهیونگ نگاهی به عمارت کرد و دستپاچه شد. هدفش دیدن جونگ‌کوک بود اما تا پاش به خونه‌ی جئون‌ها رسید افکارش دست از سرش برنداشتن و نگرانی‌ها بهش می‌گفتن که نباید داخل بره چون به پسرش گفته بود که می‌ذاره مدتی بره و فاصله بگیره! اما پس تکلیف دلتنگی مسخره‌اش چی بود؟

- نه... من... فقط...

الیزا متوجه‌ی دودلی‌اش شد. اون نگاه نگران و قلب مشتاق رو می‌شناخت که عشق پر بود از این دو راهی ها.
بمونم یا برم؟
بهش بگم یا نگم؟
زندکی پر از جدال بود. جدال بین عقل و قلب. موندن و رفتن. غم و شادی.

- کسی خونه نیست، دعوتم رو به یک عصرونه رو قبول می‌کنی؟

تهیونگ می‌دونست که زن خواسته‌اش رو به صورت درخواست پرسید تا نتونه نه بگه. با خودش که روراست بود! می‌خواست بره داخل.
پس فقط صدای نگرانی‌هاش رو خفه کرد و به ایگوی درونش گفت: خفه‌شو! من باید باهاش خداحافظی کنم.

- البته، الیزا.

زن لبخند مهربونش رو به صورت دوست داشتنی پسر مقابلش پاشید.
آروم بازوش رو گرفت تا سمت ورودی هدایتش کنه.
عجیب مهر این پسر توی دلش بود. شاید چون معشوقه‌ی مرحومش رو درون ویکتور می‌دید. یا شاید چون شجاعت اون پسر در دوست داشتن نوه‌اش رو ستایش می‌کرد..
خدمتکار در رو براشون باز کرد و هردو رو سمت گوشه‌ای از سالن هدایت کرد که رو به پنجره‌های بزرگی از محوطه‌ی حیاط پشتی عمارت بودن.
میز زیبایی رو به روی دو کاناپه‌ی راحتی چیده شده بود که به تهیونگ می‌فهموند، الیزا اون‌ها رو برای اون آماده کرده. زودتر از این که دنبالش بره.
رزهای خوش عطر توی گلدون و فنجان‌های ساده‌ی چای که با عطر کیت داخل بشقاب عجیب دلنشین به نظر می‌رسیدن.
و تهیونگ حس کرد که اون عمارت برعکس عمارت کودکی‌هاش بدی زندگی می‌ده. مثل پسرش که عطر زندگی داشت.

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Où les histoires vivent. Découvrez maintenant