sad prince

7.4K 890 223
                                    

به خاطر تایپ با کیبرد گوگل احتمالا اشکالات تایپی داشته باشه.
تاجایی که ببینم ادیت می‌کنم اگر ندیدم تذکر بدین ممنون.
.
.
.

وقتی دوباره آروم شدن دست جونگکوک نوازش‌وار روی تتوی مار رو لمس کرد.
دوستش داشت.

- تهیونگ؟

- هوم؟

- این خالکوبی رو کی زدی؟

- پارسال.

- معنای خاصی داره؟

تهیونگ کمی مکث کرد.
معنای خاصی داشت.
خیلی خاص...

- مار توی کره نماد قدرته... یک خزنده‌ی تنها که نه لاشه‌ی گرگ‌ها رو شکار می‌کنه نه به تن و پوست شکارش چنگ میزنه.
با مکر و زیرکی میره سراغ طعمه‌اش.
دور تنش می‌پیچه.
خفه‌اش می‌کنه و اگر تقلا کرد با دندون‌هاش زهر می‌ریزه توی بدنش.
اینقدر که سر میشه و نا امید.
سم از پا درش میاره و بعد مار با صبوری خوب ازش تغذیه می‌کنه‌.

جونگکوک کمی توی بغلش مچاله شد.

- ترسناکه.

- مادر یونگی وقتی بچه بودیم برامون یه قصه تعریف می‌کرد.
داستان یک شاهزاده‌ی خوش‌گذرون که عاشق یه پسر لال میشه. اون پسر و خانوادش از خدمت‌گزارهای قصر بودن، اونقدر زیبا و پاک بوده که شاهزاده دیوانه وار عاشقش میشه.
اون پسر نمی‌تونسته حرف بزنه همه متعجب بودن چرا عشق شاهزاده باید یه پسر ناچیز باشه که حتی نمی‌تونه حرف بزنه.
اما شاهزاده توجهی نداشت اونقدر شبانه روز به چشم‌های معشوقش خیره میشد که خیلی‌ها می‌گفتن اونا با نگاهشون باهم حرف میزنن.
کم کم صدای خنده‌های پسرک لال به گوش شهر رسید.
اونم دل باخته بود به شاهزاده.
اون پسر اونقدر زیبا بود که شد همه‌چیز شاهزاده.
اون حتی گاهی یواشکی از قصر فرار می‌کرد تا با پسرکش خلوت کنه.
جای هر دوشون حرف می‌زد.
انقدر قصه گفت که قصه‌هاش نسل به نسل بعد از خودش هنوز مونده بود.

جونگکوک که از اول داستان ذهنش درگیر جنسیت شاهزاده بود با کنجکاوی پرسید:

- تهیونگ، شاهزاده گی بوده؟

موقهوه‌ای شونه‌ای بالا انداخت.

- نمی‌دونم شاید توی دنیای اونا زیاد اهمیت نداشته معشوقه‌ات چه جنسیتی داشته باشه... این قسمت داستان اصلا مهم نبوده.

- بعدش چی شد؟

- پدر پسرک زیبا به جرم جاسوسی برای دشمن‌های کاخ دستگیر میشه.
اون موقع اگر کسی به دربار خیانت می‌کرده با تمام خانوادش اعدام می‌شده.
وقتی پسرک هم به زندان افتاد شاهزاده به جنون رسید.
می‌گن پسر رو جلوی چشم‌هاش به زنجیر کشیدن اونقدر براش این درد کشنده بود که یک شبه موهای سیاهش سفید شد.
کلی ادم رو دور خودش جمع کرد تا خانواده‌ی پسر رو نجات بده اما نشد خواست تبرعه‌اشون کنه اما خیانتشون اثبات شده بود.
کاری از کسی بر نمی‌اومد.
شاهزاده اونقدر به پای پادشاه افتاد و التماس کرد که به دستور پادشاه اون رو هم زندانی کردن.
تمام شب پیش پسرش بود.
اون سکوت کرده بود و شاهزاده با اشک براش قصه می‌گفت.
داستان دنیایی که بعد از مرگه.
شاهزاده می‌گفت پل رسیدن به اون‌جا شجاعته... می‌گفت اونجا کسی مریض نیست، کسی غمگین نیست، شاید می‌خواست پسرش رو اماده کنه.
پسرک زیبا اما گریه نمی‌کرد اروم اشک‌هاش شاهزاده رو پاک می‌کرد و منتظر بود بمیره تا بتونه اون دنیا کنار شاهزادش باشه.
توی بهشت می‌تونست حرف بزنه، دوست داشت به عشقش بگه که چقدر دوستش داره.
هنوز خورشید طلوع نکرده بود که پسر رو از اغوش شاهزاده بیرون کشیدن و برای اعدام بردن.
می‌گن خیلی تقلا کرد و فریاد زد اما وقتی صدای گیوتین رو شنید، ساکت شد.
جای بوسه‌هاش با اون تیغ لعنتی بریده بود.
دیگه داد نزد، فریاد نزد اما اونقدر اشک ریخت که کور شد.

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Onde histórias criam vida. Descubra agora