trust

4.8K 865 169
                                        

.
.
.

تهیونگ آروم روی موهاش رو بوسید.
زمزمه کرد:
لعنت به عطرت پسرکِ مو مشکی.

جونگ‌کوک توی بغلش تکون خورد. نمیخواست جدا بشه اما محض رضای خدا توی سرویس بهداشتی یک بغل عاشقانه و دلتنگ عجیب به نظر می‌رسید.
تهیونگ به ساعت مچی توی دست چپش نگاهی انداخت و دوباره سر پسرش رو بوسید:

- دیگه باید برم عزیزم... تو هم باید برگردی، آرچی مشکوک می‌شه!

سر مومشکی با نگرانی بالا اومد.
توی نگاهش اضطراب و ترس بود که قلب تهیونگ رو به درد آورد:

- کجا می‌ری؟ نرو!

- میام می‌بینمت قسم می‌خورم.

رنگ چشم‌هاش تیره‌تر شد.

- باید برگردی نیویورک؟

- آره.

- باید ازت یه چیزهایی بپرسم، چرا اون کار رو کردی ته‌؟ توی اون شهر کوفتی چه...

بالبخند نرم این بار پیشانی‌اش رو بوسید و نذاشت جمله‌اش رو تموم کنه. میدونست ذهنش پر از سواله اما فعلا وقتش نبود.

- بعدا همه چیز رو تعریف می‌کنم.

- دیره.

- غم توی چشمات رو غلاف کن کینگ، از پا درم میاره. بذار جای جفتمون بجنگم.

جونگ‌کوک نگاه از چشم‌هاش گرفت.
بار سنگینی رو روی شونه‌هاش حس میکرد. یک ناامیدی خطرناک که حالا عمیق‌تر به قلبش خنجر می‌کشید.

- شاید برم زندان... شاید دیر بشه تا برسی.

دست‌های تهیونگ صورتش رو قاب کرد و دوباره نگاهش رو خرید.

- نمی‌ذارم، بهم ایمان داری؟

چطور به اون چشم‌های پر اطمیمان نه می‌گفت؟

- دارم.

- برگرد به اون اتاق، همه چیز حل می‌شه.

- چرا اینقدر با اطمینان حرف میزنی انگار چیزی میدونی.

- برو جونگ‌کوک، نگران نباش.
با خواهش کمی عقب رفت.
لعنت به این بدن که اینقدر وابسته بود به او.
نمیخواست جدا بشه انگار.
توی اون آغوش هیچ چیز ترسناکی وجود نداشت... همه چیر محو می‌شد. فقط او بود و عطرش.
نگاه از چشم‌هاش دزدید و قدم اول رو که برداشت انگار جونی برای حرکت نموند.
مگه چقدر انرژی خرج کرده بود؟
صدای تهیونگ که بلند شد دوباره نگاهش رو چرخوند تا قفل بشه به اون چشم‌های زیبای کشیده.

- دوستت دارم می‌دونی مگه نه؟

قلبش لرزید اما اخم کرد.
دلگیر بود هنوز. راه داشت تا ببخشه و اشتی کنه.
غرید:

- نه باید بهم بیشتر بگی.

این رو گفت و به سرعت رفت.
که موندنِ بیشتر فقط رفتن رو سخت می‌کرد.
رفت و ندید خنده‌ی پر رنگ روی لب‌های معشوق رو.

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Where stories live. Discover now