.
.
.
درب کلاس رو آروم بست و با قدمهای بلند سمت دفتر مدیر راه افتاد.
فقط خدا میدونست با چه جرعتی کلاس سختگیر ترین معلم تورنس و درس ریاضی رو پیچونده تا خودش رو به جیمین و جونگکوک برسونه.
با دیدن قامت بلند وی که سمت خروجی میرفت خواست صداش کنه اما چشمش به یونگی و هوسوکی افتاد که چیزهایی زیر گوشش زمزمه میکردن و به سرعت از مدرسه بیرون میرفتن.
نگران بود!
حتی نمیدونست چرا برای پسری که خیلی از وارد شدنش به زندگیش نمیگذره نگرانه... اما بود!
به قدمهاش سرعت داد.
بعد از اون فاجعه مدیر جونگکوک و جیمین رو توی دفترش خواست و بقیه رو سمت کلاسها هدایت کرد.
اون مرد چه میدونست نیکول چطور برای رفیقهاش بیقراره یا تهیونگ چطور قلبش درد میکنه برای غرور شکسته شدهی پسرش...
یا هوسوک... که چطور پر از دلتنگی به صورت پسزی زل زده بود که چشمهای گود افتاده و صورت در همش برای همه غریب بود!
با دیدن پسر مو نارنجی خیالش راحتتر شد، جلو رفت.
انگار اون رو هنوز داخل اتاق نخواسته بودن.
جیمین با دیدن صورت رنگ پریدهی دختر سریع پرسید:- ویکتور کجاست؟
نیکول نفسش رو اروم بازدم کرد و کنار رفیقش روی صندلی چوبیای که درست مقابل دفتر مدیر بود نشست:
- نمیدونم... با عجله رفت.
مو نارنجی با کلافگی نگاهش رو دزدید.
به وجود رفیقش نیاز داشت. هرکس که نمیدونست اون خوب میدونست کیم ویکتور چه کارهایی ازش بر می آد. پیدا کردن کسی که نسبب آزار دوست پسرش بود که جای خود داشت.- فاک الان وقت رفتن بود؟
شاید قبل از آشنایی با جونگکوک با تموم وجود میخواست خرد شدنش رو ببینه اما... امروز نتونست.
اون نگاه فرو ریخته توی چشمهای سیاه جونگکوک قلبیش رو آتیش زد!
اون پسر رو هرچند کم اما شناخته بود.
اون مداراگر و حامی بود. توی خانوادش با وجود اینکه خیلی عزیز بود اما همیشه محکم بود.
طوری که حس میکردی میشه بهش تکیه کرد.
اون تندیس شیطان برای جیمین فرو ریخته بود. توی اون دو هفته که به هم نزدیک شدن حتی یک بار چیزی از جونگکوک ندید تا درخت نفرتی که درونش ریشه داشت رو آبیاری کنه...
حتی دیشب تمام اون ریشهی کهنه رو به کل دور ریخت وقتی جونگکوک بدون ترس سعی کرد نجاتش بده!
شاید خرد کردن تیوی مدرسه یه جبران بود!
یه جبرانِ قلبی که ازش پشیمون نبود!- پدر و مادرش اومدن؟
با زمزمهی نیکول آروم سرتکون داد.
- آره... الان بابای منم میآد.
دیدن سوجی عزیزش همراه اقای جئون و جین که نگرانی و غم داشتن، آسون نبود.
جیمین ساده اما زود به اون خانواده دل بسته بود.
نه اینکه اون رو بخواد نه!
فقط عاشق تماشا کردنشون بود.
عاشق بوسههایی که آقای جئون به صورت سوجی میزد تا نوازشهای پر مهر سوجی روی سر و صورت جونگکوک که اکثرا با تخسی پس زده میشدن...
یا نگاههای شوخ و زیبای جین به برادر کوچولوش و مادرش که پر بود از صداقت.

أنت تقرأ
ᴛᴏʀʀᴇɴᴄᴇ ᴋɪɴɢᴅᴏᴍ👑
أدب الهواةکیم تهیونگ، پسر کوچکتر کیم تائه سو رهبر مافیای black Snake بعد از خراب کاری که توی مدرسه سابقش به بار آورد و خط قرمزی که روی پروندهاش کشیده شد با نفوذ پدرش به دبیرستان تورنس منتقل میشه. اون میخواد دوباره قدرتش رو از نو بسازه اما تورنس، پادشاهی پ...