b.s club5

5.2K 888 128
                                    

سکوت.
همیشه ترسناک بود.
مثل یک حفره‌ی عمیق بین نگاه و روح آدم‌ها فاصله می‌انداخت.
به خاطر همین بود که می‌گفتن باید از سکوت مردم ترسید.
سکوت به آدم‌ها اجازه می‌داد به چیزهایی فکر کنن که نباید.
مثل جونگ‌کوک و تهیونگ.
اون‌ها نباید به چیزی جز دشمنی فکر می‌کردن.
اما سکوت این فرصت رو بهشون داد.
به تهیونگ فرصت داد تا بخواد توی مشکی نگاهِ شر ترین پسر دبیرستان، غرق بشه و به جونگ‌کوک فرصت داد تا بخواد بیشتر توی دنیای کیم ویکتورِ گنگستر پرسه بزنه.
این سکوت رو صدای قدم‌های کوتاهه سانگ شکست:

- سِر.

مردِ جوگندمی که موهای بلندش رو با کش پشت سرش بسته بود و هیکل لاغرش پر بود از تتوهای سیاه، کمی روی چهره‌ی جدیدی که کنارِ رئیسش نشسته بود مکث کرد.
اون پسرِ کم سن و جذاب همراهِ سر بود... کسی که همیشه تنها به کلوپ می‌اومد.
جونگ‌کوک به ریش‌های مرد خیره شده بود و نگاهِ نه چندان دوستانه‌اش اذیتش می‌کرد.
بالاخره صدای بم تهیونگ مرد رو از دید زدن پسر منصرف کرد.

- بشین.

مرد پشت میز بار روبه روی وی نشست.
و بدون تعارف از شامپاین گرونی که با دست و دل بازی براش سفارش داده بودن، نوشید.
تهیونگ بدون این که حسی توی کلامش باشه پرسید:

- امروز روی دور شانس بودی؟

مرد کمی صاف نشست و لبخندِ نه چندان زیبایی روی لب‌های باریکش نقش بست:

- روی ده بستم.

- خوبه... خوشحالم که مست نیستی.

سانگ نا محسوس لبش رو گزید.
دفعه‌ی قبل حالت درستی جلوی رئیسش نداشت.
حتی واضح به خاطر نداشت که چه چیزهایی به زبون آورده فقط می‌دونست با دست و دل بازی وی هنوز زنده‌اس.
مین اگر می‌فهمید کسی با سِر اون طور حرف زده قطعا با یک گلوله جلوی همه خلاصش می‌کرد.
اون‌جا جایی برای آزادی بود، معامله و شرط بندی، فروش مواد، مسابقات زیر زمینی!
اما یک قانون مهم داشت، احترام به رهبر.
سِر رهبر بود!
رهبر مهربونی هم نبود.
درست مثل پدرش.

- بابت دفعه‌ی قبل متاسفم.

وی بدون اینکه به لحن عاجزش اهمیت بده، نادیده‌اش گرفت:

- امیدوارم بودم این دفعه بتونی بهم جواب بدی.

جونگکوک نفسِ عمیقی کشید که چند ثانیه حواسِ ویکتور رو پرت کرد.
اون استرس داشت و این عطش وی رو برای فهمیدن رازش بیشتر می‌کرد.
مرد گلس شامپاین رو ردی میز گذاشت و با اطمینان لب زد:

- حتما سِر.

وی بدون طفره سراغِ هدفش رفت:

- گفتی یانجون رو دیدی.

- اومد سراغم.

- کی؟

- سه روز پیش... خمار بود... مواد می‌خواست.

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang