با بیشترین سرعتی که میتونست خودش رو به ایرندل زسوند اما وقتی متوجه شد هیچکس توی کابینها نیست تقریبا روی زانوهاش فرود اومد اگر دستهای یونگی کنترلش نمیکرد احتمالا بدجور زمین میخورد.
مدام چهرهی جونگکوک توی چشمهاش بود...
لعنت به خودش!
چطور رهاش کرد؟
چرا گذاشت تا با دلخوری بره!
کلافه روی تک تخت داخل واگن نشست.
تک تک خاطراتشون از جلوی چشمهاش رد شد.
اون مکان هنوز عطر و صدای جونگکوک رو داشت.
ایرندل به نام اون پسر بود.
استرس وحشتناکش باعث میشد مدام اسید معدهاش بالا بیاد و طعم دهانش رو تلخ کنه.
صدای ضربان ترسناک قلبش رو میشنید و به سر دردش دامن میزد.موبایلش رو کلافه توی دستش فشرد و خیره به صد تماسی که بیپاسخ مونده بودن، لبش رو گزید.
از استرس و ترس رو به مرگ بود.
حتی تپش قلب و تنگی نفسش هم باعث نمیشد تا کمی خودش رو کنترل کند.- عقلم کار نمیکنه.
خواست برای بار هزارم اون شمارهی نفرین شده رو بگیره که یونگی با خشم موبایل رو از دستش چنگ زد و کنارش روی تخت انداخت.
- خاموشه تهیونگ، اینقدر تلاش بیهوده نکن.
با وحشت به چشمهای رفیقش نگاه کرد و نالید:
- کجاست؟ کجاست یونگی؟
یونگی آهی کشید و کمی خم شد تا شونههای رفیقش رو ماساژ بده تا بلکه بدنش کمی ریلکس بشه.
- فقط یک روزه که گمشده، این حتی گم شدن هم حساب نمیشه! اون بالغه ته.
تهیونگ سرش رو خم کرد و با حالت کلافهای موهاش رو چنگ زد.
- دیگه عقلم به جایی نمیرسه.
یونگی نمیدونست باید چیکار کنه؟ دیدن این حال تهیونگ آسون نبود. تهیونگی که همیشه در خونسردترین حالت ممکن بود و اگر مشکلی پیش میاومد خودش اوضاع رو کنترل میکرد و سعی میکرد بقیه رو آروم کنه.
اما عادت به این حالش نداشت. بلد نبود چیکار کنه.
یه باید چی بگه؟ چجوری دلداریش بده.
اون مومشکی لعنتی بدجور کنترل رفیقش رو گرفته بود. چه با بودنش چه با نبودنش.- از بچهها کمک بگیرم؟
سر تهیونگ بالا اومد و با اخم غرید:
- دیوونه نشو.
- همه نه، فقط کسایی که مورد اعتمادن.
چند لحظه مکث کرد.
فکر بدی هم نبود. اونقدر احساس بیچارگی میکرد که حاضر بود به هر ریسمانی چنگ بزنه.- آره... یونگی پیداش کن.
- پیداش میکنم.
به سرعت موبایلش رو از داخل جیبش برداشت و کمی فاصله گرفت.
تهیونگ کمی شقیقههاش رو ماساژ داد بلکه از شر درد شدیدش خلاص بشه اما شنیدن صدای موبایلش از جا پرید.
با فکر اینکه جونگکوکه سریع برداشتش. از یک شمارهی ناشناس یک پیام داشت بدون فکر بازش کرد.
یک فیلم بود.
نگاه مشکوکی به شماره انداخت. به نظر میاومد مجازی باشه.
مثل همیشه احتیاط نکرد. بدون مکث فیلم رو باز کرد.
تصویر پسرش بود.
لخت روی تختی نا اشنا با شمهای بسته.
انگار بیهوش بود.
دستی نا آشنا روی تنش نشست و بدن تهیونگ با شوک لرزید.
دست بالا رفت و سیلی محکمی به صورت عزیزکردهاش زد که ناخوداگاه از جا پرید.
جونگکوک اما هنوز بیهوش بود.
پلکهاش لرزید اما چشمهاش رو باز نکرد.
ویدیو هیچ صدایی نداشت و تهیونگ فقط صدای نفسهای منقطع خودش رو میشنید.
اون دستِ ناشماس این بار سرنگ بزرگی به گردن پسرش نزدیک کرد که رعشهی بدی توی تن تهیونگ نشوند. اون چی بود؟
چطور با تن پسرش این کار رو میکردن؟
چرا؟ فیلم اما سریع به پایان رسید.
با شدت روی زمین افتاد.
نفسش بالا نمیاومد.
نمیتونست نفس بکشه.
یونگی سریع سمتش دوید.
صداش برای تهیونگ محو و آروم بود درحالی که داشت داد میزد.
یونگی سرش رو از زمین بلد مرد و سیلی ارومی به صورتش زد که نگاه تهیونگ خیس شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/302878942-288-k558809.jpg)
BINABASA MO ANG
ᴛᴏʀʀᴇɴᴄᴇ ᴋɪɴɢᴅᴏᴍ👑
Fanfictionکیم تهیونگ، پسر کوچکتر کیم تائه سو رهبر مافیای black Snake بعد از خراب کاری که توی مدرسه سابقش به بار آورد و خط قرمزی که روی پروندهاش کشیده شد با نفوذ پدرش به دبیرستان تورنس منتقل میشه. اون میخواد دوباره قدرتش رو از نو بسازه اما تورنس، پادشاهی پ...