friends

2.6K 549 93
                                    

جونگ‌کوک نمی‌دونست چند ساعته که توی اغوش تهیونگه.
حتی بعد از یک خواب چند ساعته باز هم دوست نداشتن از تخت و گرمای بدن هم دل بکنن.
در سکوت بعد از کلی حرف و دلتنگی به صدای جنگل گوش سپرده بودن و با نوازش‌هاشون وجودشون رو ابراز می‌کردن.
اما صدای نزدیک شدن و زمزمه‌هایی که به گوششون رسید، پسربزرگ‌تر با وحشت از جا پرید. اول فکر کردن فقط صدای حیوانات توی جنگله اما
با شنیدن و تکرار صدای قدم‌هایی که نزدیک می‌شد، تهیونگ سمت جونگ‌کوک برگشت و آروم لب زد:

- هیس.

ترس توی نگاهش به سرعت باعث وحشت مومشکی شد.
برای هردو شنیدن صداهایی نزدیک به مکان امن و مخفیشون عجیب و کمی نگران کننده بود اما واکنش تهیونگ به وضوح خارج از کنترل بود و این ناخوداگاه جونگ‌کوک رو هم ترسونده بود.

- هی!

صدایی اشنا از بیرون به گوش رسید که جونگ‌کوک سریع به تهیونگی که ایستاده بود و سعی داشت چیزی پیدا کنه، گفت:

- نترس ته اون فقط جیمینه.

تهیونگ نگاه مشکوکی به بیرون انداخت و با باز شدن در جلوی جونگ‌کوک ایستاد. اون متوجه‌ی صدا نشده بود؟ هنوز هم این ترس برای مو مشکی غیر قابل هضم بود. از روی تخت بلند شد و بازوی تهیونگ رو گرفت.

- بیاید داخل.

با صدای بلند گفت و با ورود هوبی، جیمین  و نیکول نفس راحت دوست پسرش رو حس کرد.
این نگران کننده بود. این مقدار از اضطراب رو هیچ‌وقت توی وجود تهیونگ ندیده بود. اون همیشه خونسرد و تحت کنترل بود.
شاید بهتر بود بیشتر حرف می‌زدن چون جونگ‌کوک حس می‌کرد چیزهایی هست که باید در مورد اتفاقات زندگی دوست پسرش بفهمه.
جیمین با سر و صدا تمام کابین رو گشت و با ذوق گفت:

- واو پس این‌جا مخفی‌گاه شماست؟

تهیونگ که حالا به نظر دوباره سرحال می‌اومد، جواب داد:

- یکم کثیفه چون یه مدت نبودیم.

جونگ‌کوک کمی جلو رفت تا از دست زدن جیمین به شیشه‌های شکسته‌ی کابین جلوگیری کنه که هوبی ناگهان جلوش دراومد.
اون‌ها معمولا با هم حرف نمی‌زدن. جونگ‌کوک می‌دونست که هوبی و یونگی از وجودش کنار تهیونگ راضی نیستن و خب... خیلی ازش خوششون نمی‌آد پس تلاشی نمی‌کرد تا بهشون نزدیک بشه.
اما با سوال ناگهانی اون پسر حسابی شوکه شد.

- حالت چطوره؟

چند لحظه زمان برد تا به خودش بیاد.  اون می‌خواست در مورد حالش بدونه؟

- خوبم.

با لحن معمولی جواب داد و هوبی با تکون دادن سرش بلافاصله ازش دور شد.
حالا صدای ذوق زده‌ی نیکول بود که سمت تهیونگ می‌رفت و توجهشون رو جلب کرده بود.

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Where stories live. Discover now