خیابون های خلوت اوهایو در عصرِ نیمه ابری و خنک شاهد صدای خندههای محوِ پسری بود که تا چند ساعت قبل دلیلی برای خوشحالی نداشت.
وقتی وی کلاه ایمنی نداشت کلی غر زد که چطور قراره سوارِ موتور بشن اما زمانی که با اون سرعت وحشتناک موهای نیمه بلندش به پرواز دراومد فهمید چرا تازه وارد از کلاه متنفره.
تهیونگ از داخل آیینه به چشمهای بسته و رقص موهای مشکی و حالت دار جونگکوک توی باد نگاه میکرد که با تخسی دستهاش رو پشت سرش و روی بدنهی موتور قفل کرده بود.
چرا اون بازوها رو دور کمرش میخواست؟
دوست داشت پسرِ پشت سرش بهش تکیه کنه تا بتونه غیر مستقیم گرمای تنش رو حس کنه و برای هیچکدوم از خواستههاش دلیلی نداشت.
اون روی کینگ کراش زده بود... شاید این منطق میتونست قانعش کنه.
آروم سرعت موتور رو کم کرد تا بتونه با مومشکی تخس حرف بزنه.
چشمهای جونگکوک با کنجکاوی باز شد.- چرا سرعت رو کم کردی؟
- کوک میخوام یه چیزی نشونت بدم... دستات رو بیار جلو و محکم بهم بچسب.
- بهم نگو کوک در ضمن نقشهی خوبی بود اما متاسفانه من امرا کمرت رو بغل بگیرم کیم.
- یالا پسر... نمیخوای که پرت شی وسط خیابون هوم؟
جونگکوک با شک به چهرهی جدی تهیونگ نگاه کرد.
- میخوای چیکار کنی؟
وی با پوزخند کمی روی موتور خم شد و با حرکت دستاش اشاره کرد قراره سرعت رو ببره بالا:
- پرواز!
این رو گفت و با سرعت سرسام آوری موتور رو حرکت داد.
دستهای جونگکوک ناخودآگاه باز شدن و با وحشت دور کمر ویکتور حلقه شدن.
صدای خندهی وی هم زمان شد با فحشهای جونگکوک.
وی از چیزی نمیترسید.
هیچوقت نترسیده بود.
حتی کابوسهاش هم به خاطر ترس نبودن.
به خاطر خاطرات بودن!
حالا لرز آروم جونگکوک که به خاطر هیجان زیاد حسش میکرد براش شیرین بود.
تجربههایی که جزئی از زندگیش بودن برای جونگکوک جذاب به نظر میرسیدن... میخواست بازهم اون پسرِ زیبا رو سمت خودش بکشه.
بازم توی زندگیش دعوتش کنه! و این چیزی بود که جونگکوک داشت بهش علاقه مند میشد
... درگیر زندگی ویکتور کیم شدن چیزی بود که روحِ افسارگسیختهاش درخواست میکرد و نمیتونست بهش نه بگه.
وقتی وی موتور رو کاملا کج کرد تا آسفالت خیابون رو توی چند میلی متری پاهاشون حس کنن فقط صدای فریاد هیجان زدهاشون به گوش رسید.
انگار اونها برای هم متولد شده بودن... که به دنیا بیان تا زندگی کنن... بدون هیچ قانونی.
ویکتور میدونست رانندهی جونگکوک اون رو مستقیم به خونه میبره پس برای اینکه دردسری واسهی مو مشکی درست نشه بی خیالِ متر کردن خیابونها شد و جونگکوک رو به خونهاشون رسوند.
با ترمز جلوی عمارت بزرگی که مال خانوادهی جئون بود ایستاد و نگاه کوتاهی بهش انداخت.
زیبا و چشم نواز بود اما نه برای ویکتور که از هرچیز مجلل و پر زرق و برقی که اون رو یاد خونهی خودشون میانداخت، فرار میکرد.
جونگکوک با مکث دستهاش رو که محکم دورِ وی انداخته بود باز کرد و با تکیهی دستش روی شونهاش از موتور پیاده شد.
وی با شیطنت پرسید:

ESTÁS LEYENDO
ᴛᴏʀʀᴇɴᴄᴇ ᴋɪɴɢᴅᴏᴍ👑
Fanficکیم تهیونگ، پسر کوچکتر کیم تائه سو رهبر مافیای black Snake بعد از خراب کاری که توی مدرسه سابقش به بار آورد و خط قرمزی که روی پروندهاش کشیده شد با نفوذ پدرش به دبیرستان تورنس منتقل میشه. اون میخواد دوباره قدرتش رو از نو بسازه اما تورنس، پادشاهی پ...