کی گفته که آدمها فراموش میکنن؟ میبخشن؟ میگذرن؟
چیزی به اسم فراموش وجود نداره مگر اینکه دنیا بهت لطف کنه و یه موهبت الهی به اسم آلزایمر بهت بده.
طوری که جلوی آیینه بایستی و تصویر رو به روت رو نشناسی.
اما جونگکوک برای آلزایمر خیلی جوون بود.
تمام دیشب فکرش رو پرتِ پسرِ شری کرد که حالا بخشی از زندگیش رو دیده بود.
قسمتی از جهان ویکتور رو شناخته بود و با اینکه هنوز میخواست ازش بدونه اما فکر میکرد شاید بهتره دور بمونه یا بعد از تموم شدن قول و قرارهاشون دوباره دشمنش بشه.
اما کاش تمام ذهنش ویکتور بود.
کاش تا صبح با کابوسهای هانا و شبِ نفرین شدهی زندگیش نجنگیده بود.با چهرهای درهم واردِ سالن بزرگ باشگاه شد.
خط محو سیاه اطراف چشمهاش به خوبی بیخوابیش رو نشون میدادن.
اونقدر خسته بود که بعید میدونست بدنش بتونه یه نیمه فوتبال رو تحمل کنه، به هرحال اون آدمِ جنگیدن بود.
حتی با خودش! با بدنش!
توی راهروی بزرگ قدم برمیداشت و دردِ ناشناختهای که نمیدونست منبعش کجاست رو گوشهای از ذهنش مخفی میکرد.توی یک قدمی رختکن دستی روی شونهاش نشست و بلافاصله صدای مایک بلند شد:
- سلام.
بدون اینکه جوابی بده فقط سر تکون داد.
حوصلهی نگاهِ قهوهای و کنجکاو پسرِ مقابلش رو نداشت.- هی این دیگه چه قیافهایه؟
- حوصله ندارم مایک بکش کنار.
مایک با اخم محو سریع دستش رو عقب کشید و اجازه داد جونگکوک وارد رختکن بشه.
چند نفری که داخل بودن با دیدن کاپیتان با لبخند ازش استقبال کردن.
هرچند جونگکوک حوصلهی خوش و بش نداشت اما در جوابِ همشون لبخند خستهای زد چون مربی به خوبی از تاثیر کاپیتان روی روحیهی تیم براش گفته بود.
شاید پسر بدی بود اما مسئولیت پذیر بود.رو به روی کمد فلزی ایستاد و با خستگی درش رو باز کرد.
تصویر رو نالدو با اون لبخند بزرگ و توپ طلایی که توی دستاش بود، بهش دهن کجی کرد.
با حرص ساکش رو داخل کمد چپوند و تیشرتش رو با یک حرکت بیرون کشید تا ست ورزشیش رو بپوشه.
صدای مایک که درست کمدِ بغلی رو اشغال کرده بود، دوباره سکوتِ بینشون رو شکست.- میدونی دیشب کجا بودم؟
- چرا باید بدونم؟
- چون دوست دختر تو هم اونجا بود.
مایک با بیخیالی و نیشخند محو منتظر واکنش جونگکوک موند.
وقتی درِ کمدِ فلزی با شدت بسته شد فهمید به خواستهاش رسیده.
جونگکوک با ست تیشرت و شرت آبی کاربنی که نماد تورنس وسطش حک شده بود بی توجه به بندِ باز استوکهای ورزشیش به کمد تکیه زد:- کجا بودی؟
- پیشِ الکس.
- مهمونی؟
YOU ARE READING
ᴛᴏʀʀᴇɴᴄᴇ ᴋɪɴɢᴅᴏᴍ👑
Fanfictionکیم تهیونگ، پسر کوچکتر کیم تائه سو رهبر مافیای black Snake بعد از خراب کاری که توی مدرسه سابقش به بار آورد و خط قرمزی که روی پروندهاش کشیده شد با نفوذ پدرش به دبیرستان تورنس منتقل میشه. اون میخواد دوباره قدرتش رو از نو بسازه اما تورنس، پادشاهی پ...