i need you

6K 833 41
                                    

در تاکسی رو بست و نگاهش رو به عمارت اشنای رو به روش داد.
دیشب خونه‌ی تهیونگ خوابش برده بود و صبح با لجبازی ازش جدا شده بود.
چون محض رضای خدا اون تازه وارد کوفتی که از دیشب دوست پسرش هم میشد حق نداشت بیدارش نکنه تا شب رو بمونه.
اصلا تقصیر اون بود که با فیلم مضخرفش باعث شده بود چرتش بگیره.
جونگکوک‌ کاملا حق رو به خودش می‌داد.
حتی صبح وقتی روی کاناپه بیدار شد و مو قهوه‌ای رو روی زمین درست زیر کاناپه دید، با کوسن محکم توی صورتش زد تا بیدار شه!
فقط چون حقش بود و هیچ منطقی هم نداشت.
حتی به این فکر نکرد که تهیونگ فقط به خاطر راحتیش کنارش نخوابیده و خودش هم به تخت نرفته.
نفس کلافه‌اش رو بیرون داد و با لبخند فیک در بزرگ عمارت رو باز کرد.
با دیدن سکوت عجیبش با صدای بلند گفت:

- سلام به همه.

سوجی به محض شنیدن صدای جونگ‌کوک با قدم‌های بلند سمتش اومد.
چهره‌ی پریشون و نگرانش ته دل پسرش رو خالی کرد.
چه مدت بود که این چهره رو ندیده بود.

- چیزی شده؟

قبل از اینکه مادرش چیزی بگه، پدرش به سرعت از پله‌ها پایین اومد. صدای فریادش پسر نوجوونش رو از جا پروند.

- تو... چه غلطی کردی؟

سوجی به سرعت بازوی همسرش رو گرفت تا از هجومش به جونگ‌کوک جلوگیری کنه.
می‌دونست اون مرد روی پسرهاش دست بلند نمی‌کنه خصوصا جونگکوک که عزیزکرده‌اش بود.
اما باز هم می‌ترسید.
چون پسرش هم ترسیده بود.

- عزیزم خواهش می‌کنم.

مومشکی مات و مبهوت سر جاش خشکش زده بود.
ذهنش میون خلعی عمیق رهاش کرده بود و گیج به نظر می‌رسید.
سوجی مرد عصبی رو سمت کاناپه‌ها برد و با زمزمه‌هایی که زیر گوشش می‌کرد قانعش کرد تا اروم باشه تا بتونن با پسرشون صحبت کنن.
وقتی مرد آروم گرفت، سمت پسر رنگ پریده‌‌اش برگشت.

- جونگکوک ممکنه بیای اینجا بشینی؟

با صدای جدی و مصمم زن، نگاهش رو چرخوند.

- این‌جا چه خبره مامان⁦؟

سکوت زن تپش‌های قلبش رو بالا برد.
قدم‌های سست شده‌اش رو سمت کاناپه کشوند و جلوی پدرش و زیر نگاه سرخش نشست.
مرد دیگه فریاد نزد اما صداش هنوز خشمگین بود:

- آخرین بار اون دختر هانا رو کجا دیدی؟

با شنیدن اسم هانا چیزی درونش فرو ریخت.

- بابا منظورت...

مرد صداش رو بالا برد و تن پسرشرو لرزوند:

- منظورم واضحه.

چشم‌های مشکی گرد جونگ‌کوک رنگی از غم نداشت اما پشت چهره‌ی مغرورش پر بود از ترس و بغض.
مرد با دیدن سکوت پسرش سریع ایستاد و با قدم‌های بلند سمت پاکتی که روی عسلی بود رفت.
وقتی سمتش برگشت با شدت چند عکس رو توی بغلش پرت کرد و تهدیدوار گفت:

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Where stories live. Discover now