im sorry

2.6K 624 159
                                    

.
.
.
با حرکات سریع پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود.
امی با ترس مدام از او و یونگی‌ای که توی موبایلش بود، نگاه می‌دزدید.
تهیونگ کلافه‌تر از اون بود که بتونه به برادرش در مورد گندِ امی چیزی بگه پس تصمیم داشت خودش یه کاریش بکنه. نامجون فقط لحظه‌ای آروم می‌گرفت که بفهمه دو برابر ضربه‌ای که زدن رو بهشون زده باشه.
از طرفی خوشحال بود که کار هیچ‌کدوم از متحدین‌شون یا رقبای مار نیست از طرفی اصلا براش جالب نبود که از چندتا خرابکارِ خیابونی آسیب بخوره.
نگاهش به امی کرد که خودش رو روی کاناپه جمع کرده بود.
همون لحظه هوسوک هم وارد جمع‌شون شد و چندتا قهوه‌ای که توی نیمچه آشپزخونه‌ی اتاقِ اجاره‌ایش آماده کرده بود رو روی میز گذاشت.
دور از چشم خاله‌اش این‌جا رو اجاره کرده بود تا به محض هجده ساله شدن از خونه بیرون بزنه. تحمل اون زن به حد کافی توی این دوازده سال سخت بود.

- آدرسشون رو بلدی؟

تهیونگ گفت و امی سرش رو بلند کرد. قطعا خودش مخاطب بود نه اون دو پسر. پس آروم سر تکون داد:

- آ...آره.

با صدای لرزون گفت و به کلافگی تهیونگ چشم دوخت.
هوسوک و یونگی دلیل این لرز رو توی تن پسر ریز اندازم خوب می‌دونستن اما تهیونگ ذهنش در گیر تر از اون بود که بخواد اهمیت بده.

- ویکتور!

امی اروم لب زد و نگاه پسر هجده ساله رو خرید.

- من... چی می‌شم؟

- چی قراره بشی؟

- تتوم رو قراره بسوزونن؟

با متوجه شدن منظورش آهی کشید. چرا اصلا به این موضوع فکر نکرده بود؟ اونقدر درگیر داستانِ هجوم به بار بود که این قضیه رو فراموش کرد.
امی با مردی خوابیده بود که یک دردسر واقعی بود.
مردی که هویتش مهم نبود اما آدم‌هاش به بار آسیب زدن و گنگ، خیانتِ به رهبر رو نمی‌بخشه.
اون‌ها روی تتو رو می‌سوزوندن و بعد...
لعنت اصلا نمی‌خواست بهش فکر کنه.
ناخودآگاه تصویر مادرش جلوی چشم‌هاش اومد.
دست‌هاش رو مشت کرد تا کمی خودش رو کنترل کنه.

- نه! تو واقعا معشوقه‌ی من نیستی امی، نمی‌ذارم کسی از خیانتت چیزی بفهمه.

پسر آروم سر تکون داد و نفس راحتی کشید. اون زیر قولش نمی‌زد، پس اگر می‌گفت نمی‌ذاره توی خطر بیوفته پس نمی‌ذاشت.

یونگی قهوه‌ی سرد شده‌اش رو سر کشید تا کمی چشم‌هاش باز بشه. از دیشب نخوابیده بود و بدنش کم کم داشت انرژیش رو از دست می‌داد.

- بریم؟

تهیونگ سر تکون داد و در حالی که بلند می‌شد به هوسوک گفت:

- بذار چند روز اینجا بمونه بعد خودم یه جای امن براش پیدا می‌کنم.

هوبی سر تکون داد:

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Where stories live. Discover now