صدای بم و آروم تهیونگ زیر گوشش پیچید و لرز به اندامش انداخت:
- رسیدیم.
به راحتی حس میکرد که ویکتور به سمتش خم شده و نزدیک گوشش صحبت میکنه، چون نفسهای گرمش مستقیم به گونهاش میخورد و صدای بمش گوشش رو قلقلک میداد.
این اصلا خوشآیندش نبود چون افسار افکارش رو از دست میداد و از خودش میپرسید"وقتی از خواب بیدار شده یا هورنیه صداش تا چه حد میتونه بم باشه!"محکم لبش رو گاز گرفت تا افکارش رو منحرف کنه:
- میتونم چشمام رو باز کنم؟
- البته.
دستش رو سمت گرهی پارچه برد و فاصله گرفتن وی رو حس کرد.
به محض پایین افتادن پارچه نگاه تار شدهاش رو با کنجکاوی به اطراف چرخوند.
جایی شبیه به پارکینگ بودن.
سر بسته و نیمه تاریک.
با این تفاوت که جز ماشین وی، هیچ خودرویی اطراف دیده نمیشد.تهیونگ در ماشین رو باز کرد و قبل از پیاده شدن، پسر موشکی رو مخاطب قرار داد:
- جی گردن بند و زنجیر شلوارت رو در بیار.
جونگکوک شوکه سرش رو سمتش چرخوند.
فکر میکرد تهیونگ بیخیال قانون مسخرهاش شده اما انگار اون فقط منتظر بود تا به مقصد برسن.- بیخیال وی.
- زود باش بهت گفتم حق نداری هیچی به خودت آویز کنی.
لبش رو با حرص گزید.
قفل زنجیر گردن و شلوارش رو باز کرد و روی داشبورد قرارشون داد.
وقتی از ماشین پیاده شد وی دست به سینه منتظرش بود.
با همون استایل مخوف سیاه رنگ.
شلوار جین مشکی و تیشرتی همرنگی که روش کت آور سایز و لش پوشیده بود.
حتی بوتهای نیمه بلندش هم سیاهرنگ بودن.سمتش قدم برداشت ناخودآگاه افکارش رو به زبون آورد:
- یه حس بد دارم که بهم میگه همین الان بزنم تو فکت و فرار کنم.
ویکتور پوزخندی زد و یکی از ابروهاش رو طبق عادت بالا انداخت:
- میتونی بزنی اما نمیتونی فرار کنی بیب.
لحنش بیشتر از اینکه ترسناک باشه، مسخره بود.
انگار که داشت سر به سر پسر موشکی میگذاشت اما خودش میدونست که واقعا جدی بود.
انگشتهای کشیدهی وی داخل جیب کتش فرو رفت و نقابِ سیاهرنگ فلزی رو توی دستهاش گرفت.
جونگکوک با دیدن نقاب متعجب پرسید:- این چیه؟
دوباره پوزخند وی جوابش بود.
تازه وارد با بیخیالی نقاب ساده رو به صورتش زد.- ضعیفه چشمهات؟
تقاب از رو به رو تا روی بینی امتداد داشت و از دو طرف تا روی گونهها پایین اومده بودن.
چشم سمت چپ به رنگ سیاه و دیگری سفید رنگ بودن.
نقاب ساده اما عجیبی بود که بیشتر جونگکوک رو وحشتزده میکرد.
هیچ ایدهای نداشت اطرافش چه خبره.
تهیونگ نگاهی به چشمهای پسر انداخت و درحالی که به سمت تک درِ انتهایی پارکینگ حرکت میکرد، لب زد:
YOU ARE READING
ᴛᴏʀʀᴇɴᴄᴇ ᴋɪɴɢᴅᴏᴍ👑
Fanfictionکیم تهیونگ، پسر کوچکتر کیم تائه سو رهبر مافیای black Snake بعد از خراب کاری که توی مدرسه سابقش به بار آورد و خط قرمزی که روی پروندهاش کشیده شد با نفوذ پدرش به دبیرستان تورنس منتقل میشه. اون میخواد دوباره قدرتش رو از نو بسازه اما تورنس، پادشاهی پ...