صدای بهم خوردن کارد و چنگالها دورِ میزِ شام خانوادهی جئون و سکوتِ عمیق بینشون درست در تضاد با صدای بلندِ موزیکِ فریک سورف کورسی بود که توی خونهی یک طبقهی وی پخش میشد.
لبخند کم رنگ جونگکوک به سوجی و خندههای مستانهی وی و ریتم بدنش با موزیک...بوی غذای گرم توی عمارت و عطر ویسکی و علف که توی رایحهی بدنِ رقاص های مست حل شده بود.
زندگی اون دو نفر همینقدر از هم فاصله داشت... همینقدر باهم تفاوت داشت.حتی وقتی تنِ برهنهی دختر روی تخت با بدن ورزیده ی جونگ کوک گره خورد و صدای نالههاشون پشتِ در خفه شد، صدای فریادِ دردمندِ پسری که زیر ویکتور بود با موزیکِ بلند بیشرمانه به گوش میرسید.
دستهایی که تن برهنهی ظریف رو لمس میکردن و موهای بلوندی که روی شونههای پهنش ریخته بودن.
کمی اون طرف تر...صدای بلندِ سیلی روی بدنِ پسری که هم آغوش شیطان سرخ بود...
شهر پر بود از گره های کور... گرههایی که زندگیها رو بهم متصل میکرد... افکار رو گره میزد و از بازی سرنوشت لذت میبرد.ویکتور که صورت ظریف پسر زیرش رو دوست نداشت با شدت اون رو چرخوند تا روی شکمش دراز بکشه.
چشمهاش رو بست و تصویر چهرهی تخسِ جونگکوک توی فکرش نقش بست... نمیخواست اما فکرش به اون پسر و تصور تن برهنهاش گره خورد... درست مثل جونگکوک که وقتی با گاز گرفتن لبش به ارگاسم نزدیک شد برای لحظهای فکر کرد میتونست کنار یک مرد و شاید وی هم به این لذت برسه؟ اون پسر افکارش رو مسموم کرده بود.
چند ثانیه بعد... لرزش بدن و صدای نالهی هردو نشون میداد که بالاخره رهایی اتفاق افتاده.
اما وقتی هر دو روی تخت افتادن و صدای نفسهاشون سکوت رو شکست، هنوز خبری از محو شدن افکار نبود.جونگکوک با شیطنت کمی تجربهی جدید میخواست و ویکتور هنوز توی تصور تنِ کینگ روی تختش گیر کرده بود.
شبی که با همه ی تفاوتش افکار اون دو پسر رو به هم گره زده بود آرومتر از همیشه گذشت....
آفتاب گرمِ شنبه از بین پردههای طوسی رنگ راهش رو به داخل شلوغی خونه باز کرده بود.
با صدای ویبرهی موبایلی که روی میز بود بالاخره لای پلکهای دردمندش رو باز کرد.تنش سنگین بود و سرش انگار بین تیغههای چرخ گوشت فشرده می شد.
کی گفته بود خوش گذرونی قرار نیست تاوان داشته باشه؟حالا وی به خوبی معنی تاوان رو درک میکرد.
بینیاش به شدت میسوخت و سخت نبود زخمِ زیرش رو حس کنه.
چند لاین مصرف کرده بود؟احتمالا به اندازهای که اون پسر بیچاره رو پاره بفرسته خونه!
با شنیده شدن ویبرهی اون موبایل کوفتی با اخم سر جاش درست وسط پذیرایی نشست و با پل زدن روی هوسوک که کنارش غرق خواب بود خودش رو به جیمین رسوند و سیلی محکمی به سینهی برهنهاش زد.
پسره بیچاره روی کاناپه نیم خیز شد و با شوک نالید:
STAI LEGGENDO
ᴛᴏʀʀᴇɴᴄᴇ ᴋɪɴɢᴅᴏᴍ👑
Fanfictionکیم تهیونگ، پسر کوچکتر کیم تائه سو رهبر مافیای black Snake بعد از خراب کاری که توی مدرسه سابقش به بار آورد و خط قرمزی که روی پروندهاش کشیده شد با نفوذ پدرش به دبیرستان تورنس منتقل میشه. اون میخواد دوباره قدرتش رو از نو بسازه اما تورنس، پادشاهی پ...