miss you

5.3K 830 176
                                    

.
.
.
نمی‌دونم اگر آدم‌های دنیا می‌تونستن ذهن هم دیگه رو بخونن چه اتفاقی می‌افتاد.
خوب میشد یا بد.
اصلا ممکن بود تمام هستی بهم بریزه؟
کسی که ازش متنفر بودی راحت مچت رو می‌گرفت مگه نه؟
نمی‌شد تظاهر کرد.
نمی‌شد مدارا کرد.
نقاب گذاشت و نقش بازی کرد.
اما میشد همه خودشون باشن.
کسی که عاشقش بودی راحت می‌فهمید.
افکارت رو می‌دید.
شاید اگر افکار رو می‌شد دید، جونگگوک وقتی توی کلاس نگاه خیره‌ی ویکتور رو دید تظاهر به ندیدنش نمی‌کرد.
آروم از کنارش نمی‌گذشت و بی‌خیال چشم‌های خشمگینش با صدای بلند به شوخی بنجی نمی‌خندید.
توی کلاس اوضاع فرق داشت.
وی نمی‌تونست بهش نزدیک بشه.
تورنس اون‌ها رو دشمن می‌دونست و جونگکوک نمی‌خواست کسی درباره‌ی تجربیات تازه‌اش چیزی بفهمه.
پس وی مجبور بود سکوت کنه و با صبوری به نمایش دوست پسرش خیره بشه.
حتی وقتی صندلی کناری بنجی رو برای نشستن انتخاب کرد.
یا حتی وقتی سانا موقع جدا شدن از اکیپشون گونه‌ی مومشکی عزیزش رو بوسید و رد ماتیک صورتی رنگش رو به جا گذاشت.
برای لحظه‌ای جونگکوک با عذاب وجدان به صورتش نگاه کرد اما به سرعت دوباره توی نقش من قهرم پس به تو ربطی نداره فرو رفت و ندید وی می‌خواست رد صورتی رو از صورتش پاک کنه و دوباره گرماش رو مال خودش کنه.
خودش هم هیچ‌وقت نمی‌دونست اینقدر حسوده.
وقتی معلم عذاب درسی به اسم تاریخ وارد کلاس شد هر دو با چهره‌های شکنجه شده به روزی فکر کردن که برای اولین بار باهم رو به رو شدن.

جونگکوک از احساسات جدیدش می‌ترسید.
از احساسی که دیشب بعد از دیدن پست پارک جیمین سراغش اومد.
برای چند لحظه، قبل از اینکه بتونه درک کنه اون استریپ دنسرهای مردی که توی فیلم بودن و با تن نیمه لختشون به کثیف‌ترین حالت ممکن می‌رقصن، از خودش پرسید چقدر برای وی کم گذاشته و حالا اجازه داره که از خودش بپرسه نگاه دوست پسرش سمت تن لخت و زیبای اون پسرهای بلوند میره یانه؟
اما بعد خشم تمام وجودش رو گرفت.
حس خیانت داشت و...
قلبش درد می‌کرد.
به تمام دیروز و تمام وقتی که می‌تونستن باهم باشن فکر می‌کرد.
به تمام چیزهایی که از دست دادن، چون ویکتور بهش دروغ گفت و رفت.

اما وی فقط به یک چیز فکر می‌کرد.
بهتر بود به جونگکوک‌ بگه که دیروز چی کار کرده؟
یا بهتر بود بازم صبر کنه تا یان پیداش بشه؟

کلاس زود تموم نشد.
اما دوپسر شر کلاس اونقدر توی افکارشون غرق بودن که زمان براشون پرواز کرد.
بعد از کلاس وی اونقدر صبر کرد که کلاس خالی بشه.
وقتی با بنجی و جونگکوک‌ تنها شد که با خنده راجع به ماجرایی صحبت می‌کردن صبرش لبریز شد.

- بنجامین، می‌خوام با کینگ تنها صحبت کنم.

پسر با چشم‌های روشن گرد شده سمت وی چرخید.
اولین بار بود که اون رو مخاطب قرار می‌داد.
مگاه مرددی به جونگکوک انداخت.
تعجب نکرده بود.
برعکس نیشخند میزد.

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Donde viven las historias. Descúbrelo ahora