nude

2.2K 536 101
                                    

.
.
.
جیمین تا جلوی عمارت همراهیش کرد.
درواقع جونگ‌کوک تمام حرف‌های تهیونگ رو برای رفیقش تعریف کرد و تصمیم گیری رو به عهده خودش گذاشت.
جیمین هم تمام مدت در سکوت بهش گوش کرد.
اون خیلی بیشتر از جونگ‌کوک در مورد زندگی هوسوک می‌دونست، پس اگر تهیونگی که همیشه حامی رفیقش بود می‌گفت موندن اون خطرناکه، پس بود!
جونگ‌کوک هم اصرار نکرد تا رفیقش رو به حرف بکشه.
بهش فضا داد تا بتونه همه چیز رو توی افکارش تحلیل کنه‌.
حتی وقتی از هم جدا شدن، جیمین آروم پسر مومشکی رو بغل کرد و بابت اینکه سعی داشت کمک کنه ازش تشکر کرد.
جونگ‌کوک نمی‌دونست چرا جیمین برای ترک تولیدو اینقدر مردده!
با وجود اون پدر و اون خونه‌ی متشنج چرا باید این‌جا می‌موند؟
وقتی جیمین رفت آعی کشید و وارد عمارت شد.
باز هم به زندگی برگشته بود.
زندگی؟
آره چون کنار تهیونگ بودن شبیه رویا بود.
چقدر دیشب رو دوست داشت. اون آدم‌ها چیزی بیشتر از خانواده بودن انگار.
جونگ‌کوک حالا تک تکشون رو رفیق می‌دونست.
حتی یونگی و هوسوک رو که تمام مدت ازش نفرت داشتن، اما حالا تبدیل به کسایی شده بودن که می‌شد روشون حساب کرد.
لبخند احمقانه‌اش رو که نمی‌دونست کی ظاهر شده از صورتش پاک کرد و وارد خونه شد.
برعکس تصورش عمارت جئون‌ها شلوغ بود و تعداد خدمه‌ای که توی سالن می‌چرخیدن از حد معمول بیشتر بود. با کنجکاوی بهشون خیره شد.
انگار قرار بود مهمونی بدن؟
با دیدن مادر بزرگش خواست راهش رو کج کنه و زودتر به اتاقش بره اما اون زن به سرعت متوجه‌ی نگاهش شد و با لبخندی عمیق سمت تنها نوه‌اش قدم تنو کرد.

- حالت چطوره عزیزم؟

- خوبم.

جواب کوتاهش قلب زن رو نرنجوند، چه کسی می‌دونست که اون چقدر دلتنگ یک مکالمه ولو کوتاه با نوه‌ی نازنینش شده بود.

- دیشب پیش دوستات خوش گذشت؟

با سوال مادربزرگش دوباره تمام خاطرات دیشب از جلوی چشم‌هاش گذشت.
اگر می‌گفت اون شب بهترین شب زندگیش بوده، زیاده روی بود؟ شاید! اما جونگ‌کوک بعد از مدت‌ها رنج بالاخره طعم شیرین ارامش و شادی رو چشیده بود.
لبخند کمرنگی که روی لب‌هاش نشست ناخوداگاه بود.
زن با دلتنگی و حسرت نگاهش رو به لب‌های نوه‌اش دوخت... چند وقت بود که اون تصویر رو ندیده بود؟

- لبخندت آشناست جی.

- دلیل لبخندم برگشته.

ناخودآگاه گفت.
مدتی بود که در مورد هیچ‌چیز با خانواده‌اش صحبت نمی‌کرد و حالا انگار قلبش با بی‌قراری می‌خواست در مورد دلیل تپش‌هاش با یک آدم امن حرف بزنه و کی بهتر از مادربزرگش؟
زن لبخند زیباش رو عمیق‌تر کرد. اما قبل از اینکه چیزی بگه سوجی با شوقی که از دیدن پسرش پیدا کرده بود سمتشون اومد.
انگار اون یک شب دوری به مادرش سخت گذشته.

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Where stories live. Discover now