salve2

2.7K 564 122
                                    

کنار وان پر از آب نشسته بود.
بعد از شستن تن پسرش و زجر کشیدن از تک تک کبودی‌های روی گردن و سینه‌اش که خشم رو توی وجودش شعله‌ور می‌کرد، مدام با نوازشش حواسش رو پرت می‌کرد.
که اگر نمی‌کرد احتمالا دیگه نمی‌تونست کنترلی روی خودش داشته باشه.
به خصوص بعد از اینکه حرف‌های یونگی رو شنید.
فقط منتظر بود حال پسرش بهتر بشه تا بتونه بره.
بره و اون حرومزاده‌ها رو پیدا کنه و ...
عجیب تشنه‌ی خون تک‌تکشون بود.
نرم موهای پسری که در آرامش کامل و البته سکوتی طولانی داخل آب ریلکس کرده‌بود، پرسید:

- جونگ‌کوک؟

- هوم؟

- برات یکم آبمیوه بیارم؟

جونگ‌کوک بی‌حوصله بدون اینکه نگاهش رو بهش بده، جواب داد:

- نه.

خسته از این جواب تکراری که مدام به در خواست‌هاش داده می‌شد، اه کشید.

- چیزی نخوردی از دیروز.

- نمی‌خوام.

اخم مصنوعی کرد و با دلخوری نه چندان جدی گفت:

- باشه، بداخلاق.

با سکوتی که بازم نصیبش شد، ادامه داد:

- اگه فکر کردی با بد اخلاق بازی‌هات می‌ذارم می‌رم، کور خوندی.

مومشکی ناخودآگاه لبخند زد.
حس خوبی بود.
کسی رو داشت که با هر رفتارش حاضر بود بسازه.
نره!
تهیونگ لبخندش رو شکار کرد.
نوازش‌هاش رو پایین آورد و روی سینه‌‌اش کشید.

- اوه لبخند زدن هم بلدی؟ فکر کردم فقط اون اخم‌های خوشگلت قراره مدام تقدیمم بشن.

بالاخره به چشم‌هاش نگاه کرد:

- رو مخم نباش منم بهت اخم نمی‌کنم.

این بار خودش خندید.

- چشم کینگِ من‌. حالا بفرمایید چجوری می‌رم روی مختون تا این بنده‌ی حقیر حواسش رو جمع کنه تا خاطر سرورش مکدر نشه.

ابروهاش بالا پرید.
هیچ‌قت ندیده بود اینطور حرف بزنه.
- تهیونگ؟

- جان؟

- این چه طرز حرف زدنه.

با چهره‌ای بانمک لب‌هاش رو جمع کرد و دوباره جونگ‌کوک رو خندوند:

- خب وقتی اینقدر باهام کج خلقی می‌کنی می‌زنه به سرم دیگه.

لبخندش کم کم رنگ غم گرفت.
مگه چه گناهی داشت اون پسر که باید تمام این بد خلقی‌هاش رو تحمل می‌کرد و بازم با روی باز جوابش رو می‌داد؟

- ببخشید.

تهیونگ با صبوری لبخندش رو حفظ کرد.
روی لب‌هایی که به شدت تشنه‌اش بود رو لمس کرد.
لب‌هایی که میوه‌ی ممنوعه بودن براش.

ᴛ‌ᴏ‌ʀ‌ʀ‌ᴇ‌ɴ‌ᴄ‌ᴇ‌ ‌ᴋ‌ɪ‌ɴ‌ɢ‌ᴅ‌ᴏ‌ᴍ‌👑Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt