<part 1>

1.7K 142 3
                                    

[پسری از جنس یخ]


دانای کل:

_《مامان...کجا داریم میریم؟》

زن با صدای لرزون جواب داد《نترس عزیزم، داریم میریم یه جای خوب!》بعد با نگاهی نگران چشمهاشو به روی مرد کنارش سر داد.

+《باز چه غلطی کردی که طلبکارات اینجوری افتادن دنبالمون و مجبوریم شهر به شهر فرار کنیم هااان؟!...نکنه بازم با پولای نداشتت قمار کردی؟!!》

مرد درحالیکه با سرعت سرسام آوری رانندگی میکرد با صدای بلندی داد زد《خفه شوو!!...همش بخاطر شما بود، بده میخواستم از این زندگی فلاکت بار خلاص شیم؟!》

زن درحالیکه اشک صورتشو خیس کرده بود نگاهی به بچه ش کرد که تو صندلی عقب ماشین جمع شده بود و با ترس به پدرو مادرش نگاه میکرد. با صدای بلندتر فریاد زد《یه نگاه به پسرت بنداز که داره از ترس سکته میکنه!!یه نگاه به منو خودت و زندگی نکبتمون بنداز!!!اینا همش تقصیر توعه لعنتیهه...》

مرد عصبی شد و با دست روی فرمون کوبید، به زن نگاه کرد و خواست حرفی بزنه که توی یه لحظه صدای بوق و جیغ بلند شد...

....

به سرعت چشماشو باز کرد، نفس نفس میزد و دونه های عرق از پیشونیش روی گونش سرازیر میشد، دستی به گونه های خیسش کشید، باز هم مثل همیشه بدون اینکه متوجه شده باشه تو خواب اشک ریخته بود، انگار که صحنه ی مرگ پدر و مادرش که ۹ سال پیش از دست داده بودشون خیال کمرنگ شدن نداشت.

صدای در اریا رو از افکارش بیرون کشید.
لنگ لنگان رفت سمت در و بازش کرد، تا درو باز کرد هیکل اصغر آقا نمایان شد، سریع رفت داخل و شروع کرد به داد و بیداد کردن.

_《میبینم که هنوز اینجایی، چرا چند روزه این در بی صاحابو باز نمیکنی؟ مگه بهت نگفتم وسایلتو جم و جور کن فقط ۳ روز دیگه وقت داری هااا؟ نکنه بخای جیم بزنی بیصدا، ببین منو! حواسم بهت هستااا!! 》

تموم مدت بیصدا با اون قیافه ی سردش بهش زل زده بود،برعکس اصغر اقا که با عصبانیت حرف میزد چینی به بینیش داد و با لحنی خونسرد گفت《آه لعنتی صدات رو مخمه،میتونی آرومتر حرفتو بزنی .بعدشم خودت گفتی تا ۳روز دیگه مهلت دارم، نترس بعد تموم شدن مهلتم این خونه ی بی درو پیکرو بهت تحویل میدم... 》

اصغر اقا از خونسردی اریا بیشتر عصبی شد، دوست داشت دندونای این پسر رو تو دهنش بریزه که بفهمه دنیا دست کیه، با صدای بلندش گفت《امیدوارم تا ۳روز دیگه گورتو گم کنی وگرنه وسایلاتو پرت میکنم تو کوچه.. 》

بعد ز یه نگاه تمسخرآمیز به دورو ورش ادامه داد《هرچند به جز دو تیکه آشغال هیچی تو خونت نیست...》

بعد اینکه حرفشو زد رفت بیرون. آریا لنگان رفت سمت در و بستش، بهش تکیه داد، سر خورد و نشست رو سرامیکای سرد.. زیر اون ماسک خونسردی که به صورتش زده بود افکار مشوشی داشت...

همه ی تفکراتشو بارها تو ذهنش مرور کرد و باز به نتیجه ی تکراری رسید(باید هرچه زودتر یه کاری پیدا میکرد)...

از افکارش دست کشید و از رو زمین بلند شد، به سمت سرویس بهداشتی رفت، یه مشت آب سرد به صورتش پاشید تا شاید کمی از التهاب و تشویشش کم کنه، قطره های آب بیخیال راهشونو روی صورتش طی میکردن و میرسیدن به گردنش. صورتشو جلوی آینه گرفت، چند تار از موهای سفیدش که به پیشونیش چسبیده بود رو کنار زد، موهاش مادرزادی سفید بود انگار با رنگ پوستش دست به یکی کرده بود که قیافه شو بی روح تر جلوه بده...صورتش استخونی بود، تو این چند هفته حتی استخونای صورتش بیشتر برجسته شده بود... و چشماش، انگار که هیچ بویی از زندگی نبرده بود،مثل دریایی که عمقش به پوچی میرسید، هیچ احساسی از اون چشمها نمایان نبود، درست مثل کالبد یک انسان مرده...

به لباش نگاه کرد، خشک و رنگ پریده بودن، یادش نمیومد اخرین بار کی لبخند زده،دلیلی هم برای خندیدن نداشت، از آدمای دورو ورش خسته شده بود و حاضر نبود حتی برای چابلوسی هم لبخند بزنه...
از نگاه کردن به اون قیافه ی خسته دست برداشت و به سمت ژاکتش رفت،وقتی از خونه بیرون زد باد سرد آبان ماه مثل تیغ به گونه هاش بزخورد میکرد ،باخودش گفت« امروز باید حتما یه کاری پیدا کنم...»

وت و کامنت یادت نره:)💓

 A boy made of ice Where stories live. Discover now