۱)آرامش برهم خورده

2.5K 106 4
                                    


د.ا.ن زین:
-آقای مالیک!
با صدای آدریانا قبل اینکه وارد دفترم بشم وایسادم،بهش نگاهی انداختم تا حرفشو بزنه:
-آم...آقای هانتر کارتون داره
سرمو تکون دادم،و راهمو کج کردم به سمت اتاق رافائل،دیگه چیکار داره؟
در زدم،منتظر جواب نموندم و وارد شدم،اون پشت میز نشسته بود و با خودکارش بازی میکرد.
با ورودم لبخند زد و گفت:
-بیا زین،بشین
به مبل جلوی میزش اشاره کرد،با بی حوصلگی روش نشستم و سعی کردم لبخند بزنم،آروم گفتم:
+کاری داشتی؟
-همه چی خوب پیش میره؟
+آره ولی در صورتی که زیاده روی نکنیم و عجله نداشته باشیم
-خب خوبه،هرچی تو بگی
+واقعا؟
-معلومه،من به حرفت اعتماد دارم
جالبه،انتظار اینو نداشتم،گوشیش زنگ خورد و بلافاصله با لبخند جواب داد:
-سلام عزیزم...چرا اتفاقا زود میام...وظیفمه...باشه عزیزم مراقب باش
گوشیو قطع کرد،سرمو کج کردم و پرسیدم:
+هِیزِل بود؟
-آره،امشب میخواد برامون جشن سالگرد عروسی بگیره
پوزخندی زدم و ته دلم برای چزایی که هیزل داره تحمل میکنه ناراحت شدم
-مشکلی پیش اومده؟
سعی کردم بیخیال باشم،من باید روی کارم تمرکز کنم پس با لحنی که بیشتر بیخیالی رو نمایان میکرد گفتم:
+نه
-با هیزل مشکلی داری؟
جوابی ندادم و اون چشماشو چرخوند و گفت:
-لعنتی چه قدر باید سر این موضوع بحث کنیم؟فقط گمشو برو بیرون
متنفرم از این رفتارش،این لحنش...جوری که‌انگار‌ نوکرشم،بلند شدم و سمت میزش خم شدم و با صدایی که حالا گرفته بود گفتم:
-ببین راف‌ میفهمم اینجا باید بهت احترام بزارم و خیلی از این کارا پیشنهاد تو بود اما من نوکرت نیستم،شریکت و‌دوستتم پس باهام درست رفتار کن
منتظر جوابش نموندم،خواستم از اتاق برم بیرون ولی با صداش که حالا نرمتر شده بود سرجام وایسادم:
-متاسفم زین،فقط سره هیزل حساسم
حساس؟کاملا مشخصه
-امشب بیا جشن
+نه ممنون راحت باشین
-یه جشن خصوصی نیست،بزرگه...هیزل خوشحال میشه
+خب اگه کارام تموم شدن میام
اون سرشو با لبخند تکون داد ولی من فقط با اخم از اتاقش بیرون اومدم،سر صبحی گند زد به حالم،واقعا دلم میخواد امشب برم و گند بزنم به همه چیش
رو به‌ آدریانا گفتم:
+من میرم طبقه پایین
-باشه آقا
سوار آسانسور شدم و دکمه رو فشار دادم،مثل همیشه با دیدن اون همه نور سفید ورودی یا شایدم خروجی طبقه دوم چشمام درد گرفت،سرمو انداختم پایین و دستمو روی نمایشگر مشکی رنگ کنار در آهنی قرار دادم و بعد تشخیص اثر انگشتام،در با همون صدای مزخرف همیشگیش باز شد و دوباره منم و سر و کله زدن با یه جهنم
***
د.ا.ن هیزل:
به صورتم آبی زدم و توی آیینه به خودم نگاه کردم،واقعا دارم خسته میشم،اگه امشب هم چیزی بشه گند میخوره به مهمونی و آبروم میره
اوف حتی نمیخوام بهش فکر‌ کنم،با صدای در‌ گوشمو تیز کردم:
-خانم حالتون خوبه؟
در رو‌ باز کردم و با لبخند رو به ماریا گفتم:
+میدونم تازه کارتو شروع کردی ولی دفعه دهمیه که بهت میگم اسممو صدا کن،باشه ماریا؟
خنده ریزی کرد و گفت:
-باشه هیزل
+آفرین،حالا برو بقیه شام رو آماده کن،منم خوبم
-ولی چشماتون،ازشون...
حرفشو قطع کردم و سریع گفتم:
+گفتم که خوبم
سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
من کی رو دارم گول میزنم؟
من خوبم؟
از‌هر دفعه ای بدترم،به جای اینکه اون داروها حالمو خوب کنن دارن بدترم میکنه...شایدم با گذشت زمان دارم بدتر میشم
جلوی میز آرایشم نشستم و شروع به آرایش و درست کردن موهام کردم،بعد یک ساعت پاشدم و لباس پوشیدم.
لباسم زیر نور برق میزد،وقتی توی آیینه به خودم نگاه کردم لبخند زدم،در باز شد و چهره خسته رافائل توی چارچوب در معلوم شد،سرشو بالا گرفت و با دیدنم لبخند زد،با قدم های بلند رفتم سمتش،چرخ زدم و گفتم:
+چطور شدم؟
-مثل فرشته ها شدی
دستشو روی گونم کشید و بوسه ای روش گذاشت،دستمو گرفت و با اخم گفت:
-حلقت کجاست؟
اوه من یادم‌ میره اون لعنتی رو بندازم
+عام یادم رفت
-یعنی چی یادت رفت؟مثلا دومین سالگرد عروسیمونه اونوقت یه چیز اصلی رو یادت رفته؟
+خب عصبی نشو،پیش اومد دیگه
نگاهشو ازم گرفت و گفت:
-سعی کن دیگه پیش نیاد
سرمو انداختم پایین تا دیگه چشم هامون باهم برخورد نکنه،میدونم عصبیه سر یه چیز دیگه عصبیه و الان داره سر من خالی میکنه
حلقمو از روی میز برداشتم و‌ پوشیدمش،پشتم قرار گرفت و گردنمو بوسید ولی اصلا حس خوبی نداشتم
-هی عزیزم متاسفم،یه لحظه عصبی شدم
+مهم نیست،به این رفتارت عادت دارم،حداقل ایندفعه دست روم بلند نکردی
چشماشو چرخوند و گفت:
-چیکار‌ کنم خیلی دوست دارم،وقتی یه کاره اشتباهی میکنی زود عصبی میشم
لبخند مصنویی زدم و گفتم:
+عیب نداره
دستشو روی باسنم کشید و ضربه محکمی بهش زد،دستاش مثل یه مار دور‌ کمرم پیچیدن،بدنمو به خودش مالوند و روی گوشم گفت:
-خیلی خستم،میتونی خستگیمو در کنی؟
سعی کردم ازش فاصله بگیرم،ولی نتونستم دستاشو از دورم جدا کنم
+ولی من‌ دیگه آماده شدم،باید برم پایین،تو هم زود آماده شو
-هوم خب باشه،ولی آخر شب باید‌ جبران کنی
لبخند زورکی زدم و فقط جسم بی روحمو از اون اتاق بیرون اوردم.
***

- ...پس به سلامتی کسی که‌ از‌ دو سال پیش تا الان زندگیمو تغییر داد،یه تغییر فوق العاده،میدونی که چقدر دوست دارم هیزل فکر نمیکنم دیگه لازم به ابراز احساسات باشه
با لبخند سرمو تکون دادم،رافائل گیلاس‌ شامپاینش رو بالا آورد و همه باهاش همراهی کردن...حداقل سخنرانی پارسالش بهتر بود
به محض‌حس کردن درد خفیفی توی سرم از ترس اینکه چیزی بشه از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم،چرا جریان خون رو‌توی مغزم حس نمی کنم‌؟
اون قرص هایی که رافائل برام از ناکجا آباد گیرآورده بود رو همراه کمی آب خوردم،تا کی قراره این‌چرخه ادامه پیدا کنه؟تا زمانی که دیگه نفس نکشم؟پس هدف از به دنیا اومدن ادمایی مثل من چیه؟
با باز شدن به شدت در رشته افکارم پاره شد با دیدن چهره عصبی رافائل به خودم لرزیدمو آب تقریبا توی گلوم پرید،بلند داد زد:
-معلومه کدوم گوری بودی؟
+اومده بودم قرص بخورم
بهم نزدیکتر شد و همونطور که سینش بخاطر عصبانیت بالا و پایین میرفتن فریاد کشید:
-میتونستی بعدا هم بخوری،فقط میخوایی از زیر همه چی در بری
+نه اینطور نی...
مچ دستمو گرفت و باعث شد لیوان آب‌ به زمین بخوره و دیگه لیوان نباشه!
-چرا هست،چون نمیفهمی زنمی و باید کنار من باشی،خانوادم چه فکری میکنن؟اوه خودم خوب میدونم لابد فکر میکنن من برای خوابیدن،باهات ازدواج کردم و توهم بخاطر پول
سعی کردم برای یه بار هم که شده جوابشو بدم،پس با یکم زور زدن دستشو از مچم جدا کردم و گفتم:
+برام مهم نیست خانوادت چه فکری میکنن
پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
-معلومه که برات مهم نیست چون تو‌ خانواده ای نداشتی
همین جملش کافی بود تا بغضی که انتظارشو نداشتم به گلوم هجوم بیاره،چطور میتونه همچین حرفی بزنه وقتی میدونه چه قدر سر این موضوع حساسم؟
ضربه محکمی به سینش زدم ولی از جایی که فقط یه قدم عقب رفت حدس میزنم دردی هم حس نکرد،بلندتر از قبل و درحالی که جلوی اشکامو گرفته بودم گفتم:
+برو گمشو عوضی،تعجبی نداره که چرا خانوادت فکر میکنن بخاطر نیاز جنسیت با منی،چون مثل حیوون باهام رفتار میکنی
همونطور که خودمو اماده کرده بودم،سیلی محکمش صورتمو به لرزه انداخت میتونستم گرما و سوزشو توی گونم حس کنم ولی عکس العملی نشون ندادم فقط چشمامو روی هم گذاشتم تا دردش از بین بره ولی اون با گرفتن صورتم توی مشتش باعث شد با ترس چشمامو باز کنم و‌ اون با عصبانیت تو صورتم غرش کشید:
-کاری نکن بهت بدتر از این رفتارو نشون بدم،این تازه خوبه منه
هلش دادم و از اتاق بیرون اومدم،به محض ورودم به راهرو با یه صورت آشنا برخورد کردم،اون بهم لبخند زد و گفت:
-اوه سلام هیزل
لبخندش باعث شد درحالی که اون لحظه میتونستم گریه کنم،لبخند کمرنگی بزنم،و با همون لبخند گفتم:
+اوه بالاخره توی یکی از این مهمونی ها اومدی
اون لیوان کوچیک اسکاچ رو توی دستش چرخوند و گفت:
-میدونی که سرم شلوغ بود وگرنه دوست داشتم بیام
سرمو تکون دادم و به دستش نگاه کردم که الان یه چندتا تتوی جدید روش اضافه کرده بود،اوه چطوری خسته نمیشه؟
-از آخرین باری که دیدمت خیلی تغییر کردی
خندیدم وقتی یاده اون موقع افتادمو گفتم:
+آره اولین بار بود...البته اخرین بار هم بود میدونی که زیاد بیرون نمیام
لبشو گاز گرفت و سرشو به علامت تایید تکون داد و گفت:
-خب الان که اینجام پس دفعه آخر محسوب نمیشه
خندیدم و به محض حس کردن خشک شدن گلوم سرفه کردم،اوه اون عوضی حتی نزاشت با آرامش قرصامو بخورم
زین بهم نزدیکتر شد و جوری بهم نگاه کرد که انگار یه کسی مثل کوزت رو دیده...یعنی میدونه؟
دستشو روی شونم گذاشت و با مهربونی پرسید:
-خوبی؟
خواستم جواب بدم ولی با صدای رافائل از سرجام پریدم.
___________________
خب رای و نظر یادتون نره :)

BadlandsWhere stories live. Discover now