۶۷)حس متقابل

380 39 5
                                    


به کمک رافائل قرص هارو خوردم و سرمو دوباره به بالش برگردوندم.
اون شروع به در آوردن لباساش کرد و فقط با یه شلوارک به تخت برگشت،پشت دستشو روی پیشونیم قرار داد و وقتی برش داشت با چشم های درشت شده گفت:
-یا خدا هیزل داری تو تب میسوزی
هوفی کشیدم و با حدس اینکه میدونستم چمه گفتم:
+ولی سردمه
اون لبامو بدون هشدار قبلی بوسید و وقتی یادم اومد مریضم هلش دادمو گفتم:
+هی درصد احتمال مریض شدنتو بالا نبر
اون نیشخندی زد و گفت:
-پس فکر کردی هدفم چیه؟
این دفعه با ارامش بیشتر لبامو بوسید و باعث شد ثابت بمونم،ثابت موندنی که حاصل از فکر کردن بود!فقط سر دوراهی بودم ولی با حس کردن دستش که مثل موج روی بدنم تکون میخورد تازه فهمیدم چه اتفاقی درحال رخ دادنه!
وقتی تیشرتمو از بدنم در آورد همه بدنم لرزید ولی ترسیدم که ازش بخوام، دست نگه داره...چون تنها دلیلم زین بود!
اون با کلافگی دست نگه داشت و نفس های نا منظمش پوستمو بیشتر داغ کرد.
-نمیخوایی ادامه بدم؟
دستمو روی سینش کشیدم و با لبخند زورکی که فقط برای تکمیل جمله دروغینم روی لبم بود،گفتم:
+میخوام ولی واقعا بی حالم
اون ابروشو بالا انداخت و گفت:
-فکر کنم اینکار بیشتر با انرژیت میکنه ولی اگه نمیخوایی مشکلی نیست،من که عادت دارم!
بخاطر تیکه ای که انداخت اخم کردم ولی چیزی نگفتم چون احتمالا حق داره من وقتی تو بغل برهنه زین بودم احساس خیانت کردن بهم دست نمیداد اما الان با اینکه هیچ خیانتی در کار نیست حسش میکنم!
ولی مطمئنا این اشتباهه و اگه به پیشنهاد زین با رافائل دور آمریکا در حال چرخشم پس حتما مشکلی نداره پس منم نباید مشکلی داشته باشم هرچند تنها مشکل اینجا زینه که توی ذهنم درحال قدم زدنه و...باید بیرونش کنم.
لبخند مصنویی زدم و گفتم:
+نه مشکلی نیست،میتونیم ادامش بدیم
د.ا.ن زین:
در از وسط برای من و الکس باز شد و نگهبانایی که‌توی اون لباس همیشگی عجیبشون بودن سرشونو تکون دادن،موبایلمو توی جیبم گذاشتم و با اخم گفتم:
+اون داره دیوونم میکنه،باعث میشه گیج بشم،ندونم دارم چه غلطی میکنم!
الکس دستشو روی شونم گذاشت و گفت:
-تاحالا فکر کردی شاید اونم‌ دقیقا همین حس رو داشته باشه؟خودتو جای اونم بزار زین شاید اونم داره اذیت میشه
دستمو روی پیشونیم کشیدم و بعد اینکه سوار ماشین شدم،گفتم:
+من بهت موضوع رابطم با هیزل رو نگفتم که چرت و پرت تحویلم بدی یا نصیحتم کنی فقط کمکم کن!
الکس چشمای روشنش رو چرخوند و بعد بستن کمربندش گفت:
-اوه بیخیال تو فقط بهم این موضوع رو گفتی چون داشتی بخاطر احساسات شدید منفجر میشدی ازم خواستی کمکت کنم تا فراموشش کنی ولی خودت میدونی چیزی که میخوایی دقیقا برعکسشه
ولی وقتی اون همه چیو تموم کرد من دیگه چه کاری از دستم بر میاد؟من مجبورم فراموشش کنم...چون نمیخوام باقی‌ عمرم رو مثل یه دیوونه زندگی کنم!
+لعنت به همه چی،اصلا میدونی مشکل کجاست؟اینکه اون به رافائل فرصت دوباره داد! کسی که دفعه اول قدر کسی که داره رو ندونه و فقط با از دست دادنش به خودش بیاد لایق فرصت دوباره نیست!
الکس خندید ولی وقتی تنها واکنشی که ازم دید اخم بود،دستشو جلوی دهنش گذاشت و آروم گفت:
+خب حق با‌توئه رافائل اونو داغون میکنه هردومون اینو میدونیم...خوب میدونیم که هیچوقت تغییر نمیکنه‌این‌ خوی عوضی بودن تو رگ هاشه اما همه چیز رو تقصیر اون ننداز تو این موضوع تو اشتباه کردی
فرمون رو پیچوندم و وقتی بالاخره از جاده خاکی وارد اتوبان شدیم نفس‌ عمیقی کشیدم.
+خدایا واقعا نباید بهت میگفتم!
اون خندید و‌ دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد و‌ گفت:
-باشه باشه تقصیره رافائله همه چیز تقصیره‌ اونه
خنده ریزی کردم ولی خیلی زودتر از حد انتظارم اون محو شد چون غم توی دلم خیلی گسترده تر از این حرفا بود!
وقتی به آیینه نگاه کردم و متوجه ماشینی که با سرعت مسخره ای پشتم بود،شدم راه رو براش باز کردم تا بره ولی اون کاری نکرد و باعث شد با صدایی که بلند بودنش خارج از کنترلم بود،بگم:
+چه مرگته؟
الکس جوری متعجب بهم نگاه کرد که انگار مخاطب حرفمه و با شوک گفت:
-چی؟
نوچی کردم و به آیینه اشاره کردم و گفتم:
+با تو نیستم فقط یه احمق پشتمه
اون با دقت سمت آیینه خم شد و بعد با ترس گفت:
-زین...
لحنش ترس رو به منم انتقال داد و ته دلمو خالی کرد،سعی کردم جهت نگاهشو دنبال کنم ولی نمیتونستم تو همچین جاده باریکی نگاهمو از جاده بگیرم پس فقط گفتم:
+چیه؟
اون به صندلی تکیه داد و با اضطرابی غیرقابل توصیف گفت:
-فکر کنم دنبالمونه،شیشه هاش کاملا دودیه و پلاک نداره
با فکر اینکه صاحب‌ اون ماشین کیه ضربان قلبم بالا رفت و‌ همراه باهاش،سرعت ماشین هم بالا رفت!
-زین آرومتر
با هشدار الکس به خودم اومدم و متوجه شدم چقدر سرعتم زیاده ولی فقط حواسمو جمع کردم چون با اون وضع نیازی ندیدم که سرعتمو کم کنم.
-هی آروم شاید از اصلا دنبال ما نیستن
اخم کردم و با صدایی که ناخواسته بلند بود گفتم:
+میتونی مطمئن باشی دنبال ما هستن و بهت اطمینان میدم که همون عوضیای هستن که هیزل رو میخوان
اون دستشو محکم روی صورتش کشید،انگار میخواست ترس رو از روش پاک کنه ولی کاملا بی نتیجه بود!
پس به محض رسیدن به جاده ای که میخوره به شهر سرعتمو زیاد کردم و تا جایی ادامه دادم که دیگه اونا توی آیینه معلوم نبودن.
الکس برگشت و به پشت سرمون نگاه کرد انگار برای مطمئن شدن از نبودشون آیینه کفایت نمیکرد.نفس عمیقشو بیرون داد و گفت:
-به نظرت گممون کردن؟
+نمیدونم
ترمز کردم و الکس با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد به نظر میرسید متوجه نشده به خونش رسیدیم،تک خنده ای کرد و گفت:
-اوه رسیدیم،ممنون پسر
در ماشینو باز کرد ولی قبل پیاده شدن گفت:
-مراقب باش
نگاهمو ازش گرفتم و دوباره از آیینه به پشت سرم نگاه کردمو گفتم:
+هستم،فعلا

*********
باهاش خوابید :))))
ایندفعه رافائل ازش پرسید اووویی گوگولی :)😂
به نظرتون زین کارش اشتباهی کرد که به الکس اعتماد کرد یا نه؟
هیزلو فراموش میکنه؟
اونا که دنبالشون بودن چی‌ میخوان؟
یو ویل سییی هاها

BadlandsWhere stories live. Discover now